گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

جان به خلوت سرای جانان رفت

دل سرمست سوی مستان رفت

آفتابی به ماه رو بنمود

گشت پیدا و باز پنهان رفت

مدتی زاهدی همی کردم

توبه بشکستم این زمان آن رفت

عمر باقی که هست دریابش

در پی عمر رفته نتوان رفت

هرکه جمعیتی ز خویش نیافت

ماند بیگانه و پریشان رفت

باز حیران ز خاک برخیزد

از جهان هر کسی که حیران رفت

نعمت الله رفیق سید شد

یار ما رفت گوئیا جان رفت