گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشقی جان را به جانان داد و رفت

ماند این دنیای بی بنیاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

قطره آبی به دریا در فتاد

چون توان کردن چنین افتاد و رفت

شاهبازی بود در بند وجود

بند را از پای خود بنهاد و رفت

زندهٔ جاوید شد آن زنده دل

تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت

سرعت ایجاد و اعدام وی است

در زمانی ماهروئی زاد و رفت

بنده بودم ، بندگی کردم مدام

سید آمد بنده شد آزاد و رفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شاه نعمت‌الله ولی

رند سرمستی ز پا افتاد و رفت

سر به پای خم می بنهاد و رفت

بی خیانت او امانت را سپرد

عاشقانه جان به جانان داد و رفت

گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
صفی علیشاه

باد رحمت بود کآمد شاد و رفت

طالبان را جان و ایمان داد و رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه