گنجور

 
سنایی

این مثل در زمانه معروف است

که عملها به وقت موقوف است

باش راضی بدانچه او دهدت

گر همه زشت‌، ورنکو دهدت

نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج

کز تو بگذشت در سرای سپنج‌،

یا چو افسانه‌ایست یا خوابی

یا چو در بها روان آبی

حاصل عمر جز یکی دم نیست

و آن دم از رنج و غم مسلم نیست

نفسی کز تو بگذرد آن رفت

در پی آن نفس نه بتوان رفت

کوش تا آن نفس‌که آید پیش

نشود از تو فوت ای درویش

از سر نفس خیز بهر خدای

تا شوی روشناس هردوسرای

در ره عشق او بلاکش باش

همچو ایوب در بلا خوش باش

چون در آید بلا، مگردان روی

روی درحق کن و «‌رضینا» گوی