گنجور

 
هلالی جغتایی

شکر لله که این خجسته کلام

شد به کام دل شکسته تمام

شکر دیگر که تا تمام شده

مجلس‌آرای خاص و عام شده

صفت اوست در زبان همه

سخن اوست ورد جان همه

جیب آفاق پر دُرست ازو

بغل عاشقان پرست ازو

گر که قلاب شهر صراف‌ست

یا خطاگوی شهر حراف‌ست

نتواند شکست مقدارش

که به جان می‌خرد خریدارش

بیت او گر کم‌ست از آن غم نیست

شکر باری که معنیش کم نیست

لفظ پاک‌ست و معنی‌اش طاهر

چون نگیرد قرار در خاطر؟

معنی خاص و لفظ عام‌فریب

برده از خاص و عام صبر و شکیب

الله الله! چه دلپذیرست این!

در پذیرش که ناگزیرست این

غایت شاعری همین باشد

شیوهٔ ساحری همین باشد

هر که دم زد زبان او بستم

سحر کردم دهان او بستم

قلمم میل چشم دشمن شد

لیک ازو چشم دوست روشن شد

از سیاهی نمود آب حیات

جان حاسد فتاد در ظلمات

جای رحمت بود بمرد حسود

لیک بر جان مرده رحم چه سود؟

جگر حاسد از الم خون باد

المش کم مباد و افزون باد

ای حسود این خیال باطل چسیت؟

زین خیالت بگو که حاصل چیست؟

چون تو از عالم سخن دوری

هرچه خواهی بگو که معذوری

آن چه مقدور توست معلوم‌ست

ختم کار از نخست معلوم‌ست

دست بافنده موی اگر بافد

کی تواند که موی بشکافد؟

هر کجا هدهد سلیمان رفت

به پر و بال مور نتوان رفت

در بهاران صدای غلغل زاغ

کی بود چون نوای بلبل باغ؟

یعنی او نیز در برابر توست

در او هم به قدر گوهر توست

این مسلم، تو را به غیر چه کار

هر چه داری تو هم بی‌او بیار

دیگری جام شوق نوشیده

تو به دیوانگی خروشیده

دیگری آه دردناک زده

تو به تقلید جامه چاک زده

تا به کی می‌پری به بال کسان؟

ناز خوش نیست با جمال کسان

من کنم سکهٔ سخن را نو

تو کنی عرض مخزن خسرو

چون تو زین نامه نیستی نامی

چه بری نام خسو و جامی؟

حیف باشد که نام دیده‌وران

بگذرد بر زبان کج‌نظران

گرچه شعر تو نظم دارد نام

تو ازین نظم کی رسی به نظام

نظم اگر نیست چون در مکنون

سهل باشد طبیعت موزون

گرچه ما و تو هر دو موزونیم

لیک بنگر که هر یکی چونیم

نعل اگر یافت صورت مه نو

هست اینجا تفاوتی بشنو

ماه نو سر بر آسمان ساید

نعل در زیر پای فرساید

نیست مانند هم سموم و نسیم

این یک از جنت‌ست و آن ز جحیم

آن به نرمی چنان که دل خواهد

وین به گرمی چنان که جان کاهد