گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر که را عشق نیست آنش نیست

مرده ای می شمر که جانش نیست

لذت از عمر خود کجا یابد

عاقل ار ذوق عاشقانش نیست

غرق دریای عشق او مائیم

لاجرم بحر ما کرانش نیست

ای که پرسی نشان او از ما

غیر نامی دگر نشانش نیست

در میان و کنار می جوئی

جز خیالی از آن میانش نیست

جام می را بگیر و نوشش کن

کاین معانی جز از بیانش نیست

سود دارد ولی زیانش نیست

نعمت الله هر که مایهٔ اوست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

تا مرا بود بر ولایت دست

بودم ایزد پرست و شاه پرست

امر شه را و حکم الله را

نبدادم به هیچ وقت از دست

دل به غزو و به شغل داشتمی

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه