گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست

آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست

خلوتسرای دیده از نور اوست روشن

بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائیست

در گوشهٔ خرابات رندی اگر ببینی

بیگانه اش ندانی او یار آشنائیست

درویش کنج عزلت او را به دار عزت

صورت گدا نماید معنیش پادشائیست

ما دردمند عشقیم دُردی درد نوشیم

خوشتر ز صاف درمان عشاق را دوائیست

نقش خیال غیری بر دیده گر نگاری

نقاش خطهٔ چین گوید که این خطائیست

ساقی عنایتی کرد خمخانه ای به ما داد

ز انعام نعمت الله ما را چنین عطائیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ابن حسام خوسفی

ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست

از خاک آستانت در دیده روشنائیست

هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم

این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست

با محنت فراقت در انتظار وصلیم

[...]

سیدای نسفی

دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست

کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست

ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را

هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست

در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید

[...]

بیدل دهلوی

در ربط خلق یکسر ناموس‌کبریایی‌ست

چون‌سبحه هر اینجا در عالم جدایی‌ست

منعم به چتر و افسر اقبال می‌فروشد

غافل‌که بر سر ما بی‌سایگی همایی‌ست

وارستگی ایاغیم‌، بی‌وهم باغ و راغیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه