گنجور

 
سیدای نسفی

دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست

کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست

ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را

هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست

در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید

هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست

عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت

در هر دلی خیالی در سری هوائیست

چون شمع آب و آتش کردند سازواری

ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست

از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را

دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست

نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را

باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست

از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش

هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست

چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم

هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست

آغاز عشق دل را ای سیدا میازار

باو مکن مدارا یار نوآشنائیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode