دُرد دردش دوای جان منست
خوش دوائی برای جان منست
جان من تاگدای حضرت اوست
شاه عالم گدای جان منست
آن هوائی که روح می بخشد
نفسی از هوای جان منست
بحر ما را کرانه پیدا نیست
انتها انتهای جان من است
من ز خود فانی و به او باقی
این بقا از فنای جان منست
به جفا رو نپیچم از در او
جاودان این وفای جان منست
دل به غیرش اگر کند میلی
نزد سید بلای جان منست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
گرد پرگار چرخ مرکز بست
شبه مرجان شد و بلور جمست
آمد آن رگزن مسیحپرست
شست الماسگون گرفته به دست
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه عمید ببست
شست چون دید گفت عز و علا
[...]
ستد و داد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست
آمد آن حور و دست من بربست
زدم استادوار دست به شست
ز نخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من به شست بخست
گفت هشیار باش و آهسته
[...]
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.