گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دُرد دردش دوای جان منست

خوش دوائی برای جان منست

جان من تاگدای حضرت اوست

شاه عالم گدای جان منست

آن هوائی که روح می بخشد

نفسی از هوای جان منست

بحر ما را کرانه پیدا نیست

انتها انتهای جان من است

من ز خود فانی و به او باقی

این بقا از فنای جان منست

به جفا رو نپیچم از در او

جاودان این وفای جان منست

دل به غیرش اگر کند میلی

نزد سید بلای جان منست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۱۹ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه