گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

گفتم که این جانان کیست ، جان گفت جانان منست

عشقش همی جستم به جان دل گفت درجان منست

هر جا که مه روئی بود آنی از او دارد ولی

آنی که او دارد همه می دان که از آن منست

در کنج ویران دلم گنجیست پنهان عشق او

گنجی اگر باید تو را در کنج ویران منست

از مجلس اهل دلان خواهی که تا یابی نشان

آن مجمع جمع چنان زلف پریشان منست

میخانه خوش آراسته رندی خوشی نوخواسته

ساقی سرمست خوشی امروز مهمان منست

زنّار کفر زلف ما رو در میان بندش بپا

آنگه به صدق دل بگو کاین کفر ایمان منست

سید مرا بنواخته سردار رندان ساخته

هرجا که یابی حاکمی محکوم فرمان منست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode