گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نعمت الله میر مستان است

در خرابات میر مستان است

در گلستان عشق رندانه

گوئیا چون هزاردستان است

عقل از اینجا برفت و عشق آمد

موسم ذوق می پرستان است

عهد بستیم با سر زلفش

دل اگر بشکند شکست آنست

در عدم خوش به تخت بنشستیم

نزد اهل نظر نشست آنست

چون ز هستی خویش نیست شدیم

هستی اوست هرچه هست آنست

دامن سید است در دستم

جاودان بنده را به دست آنست

 
 
 
زبان با ترانه
غزل شمارهٔ ۲۹۱ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
شهید بلخی

چون تن خود به برم پاک بشست

از مسامش تمام لؤلؤ رست

عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه