گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشقانه به عشق او سرمست

جان و دل داده ایم ما از دست

آنچنان واله ایم و آشفته

که ندانیم نیست را از هست

تا که مائی ازین میان برخاست

عشقش آمد به جای ما بنشست

هرکه او از خودی خود ببرید

همچو ما با خدای خود پیوست

تندرستم به یُمن همت او

گرچه عشقش دل مرا بشکست

شادی عاشقی که جان درباخت

وز غم عقل و این و آن وارست

همچو سید ندیده ام دیگر

عاشق رند مست باده پرست

 
 
 
جدول قرآن کریم
غزل شمارهٔ ۲۱۸ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
شهید بلخی

چون تن خود به برم پاک بشست

از مسامش تمام لؤلؤ رست

عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه