گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نوش بادا مرا شراب الست

که از آن باده گشته ام سرمست

در دلم عشق و در نظر ساقی

در سرم ذوق و جام می بر دست

پرده از دل گشود شاهد غیب

دل ما را به زلف خود دربست

جان به جانان ما وصالی یافت

قطرهٔ ما به بحر ما پیوست

گر تو را عقل هست ما را نیست

ور تو را عشق نیست ما را هست

ای که پرسی دوای درد از ما

دردمندیم و این دوا دردست

بشنو از سید این روایت عشق

تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست

 
 
 
جدول قرآن کریم
غزل شمارهٔ ۲۱۹ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
شهید بلخی

چون تن خود به برم پاک بشست

از مسامش تمام لؤلؤ رست

عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه