گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

گاهی به غم و گهی به شادی

دکان خوشی درش گشادی

هر رخت که بود در خزینه

بر درگه خویشتن نهادی

از خود بخری به خود فروشی

در بیع و شری چه اوستادی

سرمایهٔ ما به باد دادی

با ما تو کجا در اوفتادی

معشوق خودی و عاشق خود

هم عشق و داد خویش دادی

فرزند تو اَند جمله عالم

اسرار تو است هر چه زادی

تو سید عالمی به تحقیق

زآنروی که پادشه نژادی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
انوری

ای دل تو مرا به باد دادی

از بس که نمودی اوستادی

از دست تو در بلا فتادم

آخر تو کجا به من فتادی

چند از تو مرا نکوهش آخر

[...]

مجیرالدین بیلقانی

هجرانک محرق فؤادی

اعراضک زاید ودادی

با حسن تو کاسدست امروز

بازار هر آنکه بد روادی

عش فی فرح و فی سرور

[...]

خاقانی

گفتی که سپاس کس مبر بیش

کز دهر به بخت نیک زادی

آری منم از دعای پیران

خورده بر کشت‌زار شادی

باقی شدم از هدایت عم

[...]

عراقی

ای عشق، کجا به من فتادی؟

وی درد، به من چه رو نهادی؟

ای هجر، به جان رسیدم از تو

بس زحمت و دردسر که دادی

از یار خودم جدا فکندی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه