گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

خیالش نقش می بندم به دیده

چنین نقش و خیالی خود که دیده

به نور اوست روشن دیدهٔ من

نظر فرما که بینی نور دیده

الفبا خواندم و کردم فراموش

خطی بر عالم و آدم کشیده

گذشته از وجود و از عدم هم

نمانده سیئات و هم حمیده

خراباتست و ما مست و خرابیم

ز مخموران عالم وارهیده

بیا با ما درین دریا و بنشین

که دریائیست نیکو آرمیده

نگر در آفتاب نعمت الله

که در هر ذره ای روشن بدیده

 
 
 
گلها برای اندروید
دقیقی

شود خون جگر از دل چکیده

که آب آتشین آید ز دیده

قطران تبریزی

دلی دیدم بسی تیمار دیده

فراوان سختی و خواری کشیده

بغم پیوسته وز شادی گسسته

رمیده زان و با این آرمیده

خریده انده و شادی فرخته

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه