گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

پادشاهی با گدائی ساخته

سایه ای بر فرق ما انداخته

بر سریر دل نشسته شاه عشق

ملک دل از غیر خود پرداخته

مجلس مستانه ای آراسته

ساز جان ما خوشی انداخته

برده گوی دلبری از دلبران

مرکب عشقش به میدان تاخته

آفتابست او و عالم سایه بان

شاهباز است او و عالم فاخته

این لطیفی بین که سلطان وجود

با فقیری بینوا در ساخته

نعمت الله نور چشم مردم است

بوالعجب او را کسی نشناخته