گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق او خوش آتشی افروخته

غیرت او غیر او را سوخته

عشقبازی کار آتش بازی است

او چنین کاری به ما آموخته

گنج او در کنج دل ما یافتیم

دل فراوان نقد از او اندوخته

نور ما روشنتر است از آفتاب

گوئیا از نار عشق افروخته

جام و می با یکدگر آمیخته

خون میخواران به خاکش ریخته

زلف بگشوده نموده آن جمال

شیوهٔ او فتنه ها انگیخته

ساقی سرمست خمی پر ز می

بر سر رندان عالم ریخته

در خرابات مغان مست و خراب

عاشقانه مجلسی انگیخته

سیدم زلف سیادت برفشاند

عالمی را دل در او آویخته

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کوهی

بلبل و قمری و کبک و فاخته

شرح اسما را ز حق آموخته

تا به خلوت با خدا گویند راز

وحش و طیر از آدمی بگریخته

لطف و قهر ایزدی در آب و خاک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه