گنجور

 
مولانا

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت

خود چه ماند از عمر افزون‌تر گذشت

عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد

زانک هر دو همچو سیلی بگذرد

خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو

چون نمی‌پاید دمی از وی مگو

اندرین عالم هزاران جانور

می‌زید خوش‌عیش بی زیر و زبر

شکر می‌گوید خدا را فاخته

بر درخت و برگ شب نا ساخته

حمد می‌گوید خدا را عندلیب

کاعتماد رزق بر تست ای مجیب

باز دست شاه را کرده نوید

از همه مردار ببریده امید

همچنین از پشه‌گیری تا به پیل

شد عیال الله و حق نعم المعیل

این همه غمها که اندر سینه‌هاست

از بخار و گردِ باد و بود ماست

این غمان بیخ‌کن چون داس ماست

این چنین شد و آنچنان وسواس ماست

دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست

جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست

چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت

دان که کلش بر سرت خواهند ریخت

جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا

دان که شیرین می‌کند کل را خدا

دردها از مرگ می‌آید رسول

از رسولش رو مگردان ای فضول

هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد

هر که او تن را پرستد جان نبرد

گوسفندان را ز صحرا می‌کشند

آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند

شب گذشت و صبح آمد ای تمر

چند گیری این فسانهٔ زر ز سر

تو جوان بودی و قانع‌تر بدی

زر طلب گشتی، خود اول زر بدی

رز بدی پر میوه چون کاسد شدی؟

وقت میوه پختنت فاسد شدی

میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود

چون رسن تابان، نه واپس‌تر رود

جفت مایی جفت باید هم‌صفت

تا برآید کارها با مصلحت

جفت باید بر مثال همدگر

در دو جفت کفش و موزه در نگر

گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا

هر دو جفتش کار ناید مر ترا

جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ

جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ

راست ناید بر شتر جفت جوال

آن یکی خالی و این پر مال مال

من روم سوی قناعت دل‌قوی

تو چرا سوی شناعت می‌روی

مرد قانع از سر اخلاص و سوز

زین نسق می‌گفت با زن تا بروز