گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هرچه گوئی به عشق او می گو

حضرت او ز حضرتش می جو

گر به یک دم تو را دهد صد جام

نوش می کن روان دگر می پو

جامهٔ پاک اگر طلب داری

خرقهٔ خود به آب می می شو

جام گیتی نما به دست آور

تا ببینی به نور او آن رو

تو حبابی و غرقه در دریا

در پی آب می روی هر سو

نبود این ظهور او بی تا

خود نباشد وجود ما بی او

گیسوی سیدم نخواهی یافت

تا حجابت بود سر یک مو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

چون نهاد او پهند را نیکو

قید شد در پهند او آهو

عنصری

مرد ملاح تیز اندک رو

راند بر باد کشتی اندر ژو

وطواط

شمس دین ، ای ترا بهر نفسی

در جان کهن سعادت نو

ای زبانها بمدحت تو روان

وی روانها بطاعت تو گرو

بر گذشته موافق تو زچرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه