گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

این دوئی از چه خاست از من و تو

بی من و تو یکی بود نی دو

عقل گوید دوئی ولی مشنو

بگذارش بگو برو می گو

عشق داری در آ در این دریا

عین ما را به عین ما می جو

همه عالم وجود از او دارند

غیر او را وجود دیگر کو

چشم احول یکی دو می بیند

دو نماید در آینه یک رو

آفتابست و عالمی سایه

سایهٔ او کجا بود بی او

سید ما غلام حضرت اوست

پادشاهان به نزد او آنجو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

چون نهاد او پهند را نیکو

قید شد در پهند او آهو

عنصری

مرد ملاح تیز اندک رو

راند بر باد کشتی اندر ژو

وطواط

شمس دین ، ای ترا بهر نفسی

در جان کهن سعادت نو

ای زبانها بمدحت تو روان

وی روانها بطاعت تو گرو

بر گذشته موافق تو زچرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه