گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دو سخن می شنو یکی می گو

سخن او بگو ولی با او

سخن یار اگر چه بسیار است

بشنو از دوستان سخن کم گو

قدمی نه به بحر ما با ما

عین ما را به عین ما می جو

تو چنین غافل و به خود مشغول

لحظه ای نیست حضرتش بی تو

باش یکتا و از دوئی بگذر

با دو رو کی یکی شود یک رو

در خم می نشین و غسلی کن

خرقهٔ خود به جام می می شو

نعمت الله مدام می گوید

وحده لا اله الا هو

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

چون نهاد او پهند را نیکو

قید شد در پهند او آهو

عنصری

مرد ملاح تیز اندک رو

راند بر باد کشتی اندر ژو

وطواط

شمس دین ، ای ترا بهر نفسی

در جان کهن سعادت نو

ای زبانها بمدحت تو روان

وی روانها بطاعت تو گرو

بر گذشته موافق تو زچرخ

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه