این و آن در آرزوی او و او
با همه یک رو نشسته روبرو
غیر نور او ندیده چشم ما
گرچه گشته گر به عالم کو به کو
غرقهٔ دریای بی پایان شدیم
عین ما از ما در این دریا بجو
عقل مخمور است و ما مست وخراب
گفتهٔ مخمور با مستان مگو
یک زمان با ما درین دریا نشین
گرد هستی را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بیند به خود
ما نمی بینیم جز او را به او
سیدم زلف سیادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره تمایل و آرزوی بشر برای دیدن و شناختن حقیقتی عمیقتر است که او را در یک واقعیت بالاتر غرق کرده است. شاعر به توصیف حالی میپردازد که در آن عقل و فهم بشری ناتوان از درک وجود و نور الهی هستند. او دعوت میکند تا در این دریای وجود با هم نشسته و از خود و گرد هستی رها شوند. همچنین به رابطه عاشقانه و وصل با موجودی والا اشاره میکند که زلف او (محبت و سیادت) بر سر مستان میبارد و آنها را به صفی از صاحبدلان تبدیل میکند. در کل، شعر به تلاشی برای غرق شدن در عشق و حقیقتی فراتر از هستی میپردازد.
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که دیگران در آرزوی دیدن یا نزدیک شدن به او هستند، در حالی که خود او با تمامی آنها به صورت مستقیم و رو در رو نشسته است.
هوش مصنوعی: چشم ما جز نور او را نمیبیند، حتی اگر در هر گوشه و کنار دنیا جستجو کنیم.
هوش مصنوعی: ما در دریای بیپایان غرق شدهایم، همچون خودمان که در این دریا به جستجوی خود میرویم.
هوش مصنوعی: عقل ما به حالت مستی و گیجی فرو رفته و خودمان نیز در حال سرخوشی و غفلت هستیم. پس نباید دربارهٔ احوال گیج و مست خود با دیگران صحبت کنیم.
هوش مصنوعی: مدتی را با ما در این دریا زندگی کن و مانند ما، از خود و وجودت دور شو.
هوش مصنوعی: هر کسی میتواند به سادگی او را ببیند، اما ما فقط او را در سایه وجود خودمان میبینیم.
هوش مصنوعی: سیدم با زلفی به رنگ سیاه، زیبایی را همچون زمینی پوشیدهشده از برف، بر دلهای صاحبدلان افشانده است. این زلف، بهگونهای نرم و لطیف، روح و جان آنان را تحت تأثیر قرار میدهد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون فروماندی ز بد کردار خویش
پارسا گشتی کنون و نیک خو
آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،
من به شعر آرم کنون از بهر تو
گند پیری گفت کهش خردی بریخت
[...]
هموم رجال فی امور کثیرة
و همّی من الدنیا صدیق مساعد
هر کسی محراب دارد هر سویی
باز محراب سنایی کوی او
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو
ای بکرده رخت عشاقان گرو
خون مریز این عاشقان را و مرو
بر سر ره تو ز خون آثار بین
هر طرف تو نعره خونین شنو
گفتم این دل را که چوگانش ببین
[...]
خویشتن مشغول گردانم بدو
ور سنان انصاف بستانم از و
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.