گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

غرقهٔ بحر بیکران مائیم

گاه موجیم و گاه دریائیم

بلبل گلستان معشوقیم

عاشقانه به عشق گویائیم

آفتاب سپهر جان و دلیم

بر یکی حال از آن نمی تائیم

به جز از کار عشق ورزیدن

هیچ کاری دگر نمی شائیم

ما چو امروز عاشق مستیم

بی خبر از خمار فردائیم

یار ما عین نور دیدهٔ ماست

لاجرم ما به عین بینائیم

این چنین مست و لاابالی وار

از خرابات عشق می آئیم

چون رخ و زلف یار خود دیدیم

گاه مؤمن گهی چو ترسائیم

خلق کورند و می نمی بینند

ور نه چون آفتاب پیدائیم

ما از آن آمدیم در عالم

تا خدا را به خلق بنمائیم

گر طبیبی طلب کند بیمار

ما طبیب جمیع اشیائیم

نعمت الله اگر کسی جوید

گو بیا نزد ما که او مائیم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

جمع مدهوش بیسر و پائیم

شام یکجا و صبح یکجائیم

شاه نعمت‌الله ولی

ما اسیران بند سودائیم

دردمندان بند برپائیم

ما اسیران وادی عشقیم

مصلحت بین کوی غوغائیم

گه تهی کیسه گاه قلاشیم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه