گنجور

 
سلطان ولد

مصطفی در خبر چنین فرمود

از زبان خدای حی ودود

که خدا گفت بنده‌ای را چون

دوست دارم به وی شوم مقرون

من شوم چشم و گوش او و زبان

من شوم دست او یقین می‌دان

دیدۀ او ز من بود بینا

سینۀ او ز من شود سینا

گوش او جمله نطق‌ها با من

شنود در جهان روح و بدن

هم زبانش ز من سخن گوید

پای او هر طرف ز من پوید

دست او هم ز من بود گیرا

نشوم زو بعید در دو سرا

کل اجزاش پر بود از من

آن چنانکه پر است از جان تن

مظهر ذات من بود به جهان

زو کنم جلوه آشکار و نهان

هر که او را ز جان شود خواهان

خواستار من است در دو جهان

هر که خود را بر او زند از جهل

دان که بر من زده است آن نااهل

او بهانه است جملگی ماییم

پیش بینا چو روز پیداییم

هرکه خواهد مرا ورا جوید

گفتۀ ماست هرچه او گوید

نی که قرآن ید از لب احمد

لیک بی‌شک بُد از رب احمد

هرکه گوید محمد او را گفت

کافرش دان در آشکار و نهفت

سگ بود کاو ز جهل از قرآن

سخن مصطفی است گوید آن

کفر باشد یقین چنین گفتار

گردد آن دم ز زمرۀ کفار

مگر از نو شود مسلمان او

آورد بی‌درنگ ایمان او

مرد حق را نه جنبش است و نه قال

جنبش و قال او بود از حال

گفت یزدان به احمد مختار

ما رمیت بدان منم بر کار

مثل آلتی تو در دستم

بلکه تو نیستی و من هستم

فعل و قول تو جمله آن من است

گفت تو تیر از کمان من است

منک وجهی یری مدی حقاً

انا کالماء انت کال س قاء

لیس فی ذلک سوائی شیئی

مت انت و صرت منی حی

من رءآک فقد رأی وجهی

لایری عینه سوی وجهی

انا فرد و من رای اثنین

هو فی وصله غریق البین

ثانی اثنین رؤیة الکافر

لایری غیر واحد طاهر

باز گردم به شه صلاح الدّین

سرور اولیا و قطب زمین