گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در همه آینه یکی نگرم

آن یکی در هزار می شمرم

هر چه بینم به نور او بینم

جام گیتی نماست در نظرم

زندهٔ جاودان منم که به عشق

جان به جانان خویش می سپرم

او خبیر است و من خبیر خبیر

تا نگوئی ز خویش بی خبرم

عارفانه مدام در سیرم

هر زمان در ولایت دگرم

پای بوسش اگر دهد دستم

از سر کاینات در گذرم

نعمت الله چو نور چشم منست

جام و جم را به همدگر نگرم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

تیر و تیغست بر دل و جگرم

غم و تیمار دختر و پسرم

هم بدینسان گدازدم شب و روز

غم و تیمار مادر و پدرم

جگرم پاره است و دل خسته

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
انوری

عمر بی‌تو به سر چگونه برم

که همی بی‌تو روز و شب شمرم

خونها از دو دیده پالودم

رخنه رخنه شد از غمت جگرم

تو ز شادی و خرمی برخور

[...]

نصرالله منشی

آب صافی شده ست خون دلم

خون تیره شدست آب سرم

بودم آهن کنون ازو زنگم

بودم آتش کنون ازو شررم

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از نصرالله منشی
خاقانی

ز آفت روزگار بر خطرم

هرچه روز است تیره روزترم

همچو خرچنگ طالع خویشم

که همه راه باز پس سپرم

دور گردون گسست بیخ و بنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه