گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

شکر گویم که باز سر مستم

توبه کردم و لیک بشکستم

از سر کاینات خاسته‌ام

بر در می فروش بنشستم

زندهٔ جاودان از آن گشتم

که به خود نیستم به او هستم

تا که فانی شدم ، شدم باقی

قطره بودم به بحر پیوستم

سر به پایش نهاده‌ام سر مست

به امیدی که گیرد او دستم

در نظر نور او به من بنمود

هر خیالی که نقش او بستم

نعمت‌اللّه حریف و او ساقی

سید عاشقان سرمستم

 
 
 
انوری

آخر در زهد و توبه دربستم

وز بند قبول آن و این رستم

بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم

وز بادهٔ ناب توبه بشکستم

با آن بت کم‌زن مقامر دل

[...]

عطار

از عشق تو من به دیر بنشستم

زنار مغانهٔ بر میان بستم

چون حلقهٔ زلف توست زناری

زنار چرا همیشه نپرستم

گر دین و دلم ز دست شد شاید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه