گنجور

 
انوری

آخر در زهد و توبه دربستم

وز بند قبول آن و این رستم

بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم

وز بادهٔ ناب توبه بشکستم

با آن بت کم‌زن مقامر دل

در کنج قمارخانه بنشستم

چون نوبت حسن پنج کرد آن بت

زنار چهارگانه بربستم

از رخصت عشق رخنه‌ای جستم

وز عادت مادر و پدر جستم

چون پای بلا به جور بگشادم

بی‌باده مباد یک نفس دستم

در بتکده گاه موئمن گبرم

در مصطبه گاه عاقل مستم

دستم ز زبان خصم کوته شد

کامروز چنان که گویدم هستم

 
 
 
عطار

از عشق تو من به دیر بنشستم

زنار مغانهٔ بر میان بستم

چون حلقهٔ زلف توست زناری

زنار چرا همیشه نپرستم

گر دین و دلم ز دست شد شاید

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

شکر گویم که باز سر مستم

توبه کردم و لیک بشکستم

از سر کاینات خاسته‌ام

بر در می فروش بنشستم

زندهٔ جاودان از آن گشتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه