گنجور

 
شاهدی

بهر خدنگ کز آن یار برگزیده رسد

چه خرمی که مر آن بر دل رسیده رسد

به سمع هر که رسد نکته ای ز حسن رخت

سرور و ذوق و صفا بر دلش ندیده رسد

بلا و محنت و دردی که می رسد به درون

ز جان و دل مشمارش که هم زدیده رسد

بسوخت رشته جانم ز سوز رشته چنگ

ببین چه سوز از آن برکسی خمیده رسد

به لطف کوش و کرم ورز زان که ذکر جمیل

به جد و حسن و جمال از ره حمیده رسد

رسید لذت شعر تو شاهدی به مذاق

که لذت دهن از میوه رسیده رسد