من ار پیش یار آبرویی ندارم
ز خاک درش ره به سویی ندارم
به زندان دوری بسازم ضروری
چو از گلشن وصل بویی ندارم
ببخشای اگر پیش راهت نهم روی
که جای دگر راه و رویی ندارم
ز خار غمم خسته چون بلبل دی
از آن با گلی گفتگویی ندارم
مگو عاقبت خون شاهی بریزم
که من خود جز این آرزویی ندارم