گنجور

 
امیر شاهی

گل نو آمد و هر کس به عیش و عشرت خویش

من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش

بلا و درد تو ما را نصیب شد، چکنم

نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش

زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار

که میبریم از این آستانه زحمت خویش

به داغ دوری اگر مبتلا شدیم، سزاست

چو روز وصل نگفتیم شکر نعمت خویش

قدم به کوی وفا مردوار نه، شاهی

که پیر عشق روان کرد با تو همت خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode