گنجور

 
سیف فرغانی

ای ز روی تو گرفته چهرهٔ خوبی جمال

یافته از صورت تو بدر نیکویی کمال

رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره

پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال

در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو

هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال

گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا

ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال

نزد باغ حسن او ای غنچه منما روی گل

پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل

تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه

بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال

بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل

در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال

تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر

طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال

عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود

سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال

از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق

وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال

هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز

محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال

جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود

واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال

گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن

کاندرین میدان چو تو مردی نباشد در رجال

نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق

کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال

غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن

ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال

طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک

حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال

گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان

زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال

تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن

زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال

در سماع از گفتهٔ تو شورها خواهند کرد

دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode