گنجور

 
سیف فرغانی

الا ای زده چون من از عشق لاف

مزن در ره عشق لاف از گزاف

نگنجد دل عاشق اندر دو کون

نیاید ید قدرت اندر نکاف

تو با عاشقان همسری چون کنی

بفقهی که داری سراسر خلاف

نه همتا بود اطلس چرخ را

بکرباس خود ابر اسپید باف

اگر قطره در نفس خود هست خرد

بزرگست چون شد بدریا مضاف

بر الواح اطفال اگر حرف بود

ببین در نبی سوره یی گشته قاف

ترا هست جانی چو آب روان

ازین جسم حالی مزن هیچ لاف

چو در اصل پاکش براهیم هست

پیمبر ننازد بعبد مناف

اگرچه گه سعی در کار علم

چو حاجی رمل میکنی در مطاف

تو گر کعبه باشی بفضل و شرف

درین گوی کردن نیاری طواف

نه از بهر عشقست طبع دورنگ

نه از بهر تیرست قوس نداف

تو عاشق بر آن کس شوی کو بود

چو قاقم بسینه چو آهو بناف

همی کوش با نفس خویش و مترس

که غالب بود حیدر اندر مصاف

شب خویشتن روز کن این زمان

که مه بدرو ابرست در انکساف

در انداز خود را بدریای عشق

گهر می ستان و صدف می شکاف

چو در دفتر عشقت آرند نام

جهانی شوی از عوارض معاف

تو در مصر عرفان عزیزی شوی

چو یوسف بتعبیر سبع عجاف

ز امر کن اندر گلستان خلق

بدانی چه برگ آورد شاخ کاف

بتو رو نمایند آن مردمی

که هستند در صلب امکان نظاف

ایا سیف فرغانی ار عاقلی

برو گوشه یی گیر و بگزین عفاف

ز تو کار عشاق ناید چنانک

ز بینی سرشک وز دیده رعاف