گنجور

 
سیف فرغانی

بعشق ای پسر جان و دل زنده دار

دل و جان بی عشق ناید بکار

بدو درفگن خویشتن را بسوز

بچوبی بر او آتشی زنده دار

از آن پیش کآهنگ رفتن کند

ز قاف جسد جان سیمرغ سار

اگر صید عنقای عشق آمدی

شود جان تو باز دولت شکار

توقف روا نیست، در پای عشق

فدا کن سر ای خواجه گردن مخار

اگر اختیاری بدستت دهند

بجز عشق کاری مکن اختیار

درین کوی اگر مقبلی خانه گیر

ازین جیب اگر زنده ای سر برآر

نه این دام را هر دلی مرغ صید

نه این کار را هرکسی مرد کار

بکنجی اگر عشق بنشاندت

تو آن کنج را گنج دولت شمار

در آن کنج می باش پنهان چو گنج

بر آن گنج بنشین ملازم چو مار

اگر سر برندت از آنجا مرو

وگر پی کنندت قدم برمدار

پلاسی که عشق افگند در برت

که باشد به از خلعت شهریار

سراپای زیبا کند مر ترا

چو ساعد ز یاره چو دست از نگار

عزیزان مصر جهان سیم و زر

بنزد گدایان این کوی خوار

درین ره چو آهنگ رفتن کنی

شتر هیچ بیرون مبند از قطار

مبر تا بمنزل زمام وفاق

ز خاک نجیبان آتش مهار

پیاده روان از پی عز راه

ولی بر براقان همت سوار

گران بار لیکن سبک رو همه

که عشق است حادی و فقرست یار

همه بر در دوست موسی طلب

همه در ره فقر عیسی شعار

گر از پنبهٔ هستی خویشتن

چو دانه شدی رسته حلاج وار

میندیش اگر حکم شرع شریف

اناالحق زنانت برد سوی دار

گر آن سر توانی نهان داشتن

که هر لحظه بر جان شود آشکار،

تو آن قطب باشی که در لطف و قهر

بود بر تو کار جهان را مدار

زمان از تو نیکو چو مردم ز دین

جهان از تو خوش همچو باغ از بهار

کند حکم جزم تو تأثیر روح

که چون نامیه گل برآری ز خار

دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک

چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار

دبیران قدسی بنامت کنند

خلافت بمنشور پروردگار

رسول دو عالم لقب گویذت

امین الخزاین، امیرالدیار

اگر حکم رانی بسلطان عشق

برین زرد رویان نیلی حصار

شتر گربهٔ بار امر ترا

بگردن کشد بُختی روزگار

الا ای دلارام جانها بدان

که عاشق بجایی نگیرد قرار

مگر بر در جان پاک رسول

که او بود مر عشق را حق گزار

نه بر دامن شقهٔ همتش

از آلایش هر دو عالم غبار

بدو فخر کرده یکایک دو کون

ولیکن مر او را ز کونین عار

چو کعبه که در وی یمین الله است

سر تربت و خاک پایش مزار

دلش مرغزار تذروان عشق

ز امطار حزن اندرو جویبار

کلاغان اغیار را کرده دور

بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار

شریعت که فقه است جزوی ازو

ز طومار علمش یکی نامه وار

چو دل دید کو خاتم الانبیاست

شد از مهر او چون نگین نامدار

شده سیف فرغانی از مدح او

چنان نامور کز علی ذوالفقار

عجب ژرف بحریست دریای عشق

همه موج قهر از میان تا کنار

فگنده درو هر کسی زورقی

نه چون کشتی شرع دریاگذار

چو بادی مخالف برآید دمی

از آن جمله زورق برآید دمار

مگر کشتی سنت احمدی

که بحریست پر لؤلؤ شاهوار

برافراخته بادبانهای نور

همه موج آشام و تمساح خوار

چو در وی نشینی بیکدم ترا

رساند بساحل رهاند ز بار

وز آن پس عجب عالمی فرض کن

که سنت بود کتم آن، زینهار

قضا اندرو از خطاها خجل

قدر اندرو از گنه شرمسار

زر علم بی سکهٔ اختلاف

رخ وعده بی برقع انتظار

نه در وی دو رویی خورشید و ماه

نه در وی دورنگی لیل و نهار

بهرجا که کردی گذر بوی وصل

بهر سو که کردی نظر سوی یار

ز اغیار آثار نی اندرو

که کس را مزاحم بود روز بار

بجز جان صافی و از جام وصل

شراب حقیقت درو کرده کار

خمار اشکن مست آن خمر هست

بهشتی پر از نعمت خوش گوار

گرین ملک خواهی که تقریر رفت

بعشق ای پسرجان و دل زنده دار