گنجور

 
سیف فرغانی

عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست

گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست

دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی

خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست

زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت

مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست

گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله

چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست

اندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبود

زیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوست

گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت

گر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوست

خفته مر مقصود را چون دست در گردن کنی

ای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوست

زاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کن

پس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوست

سیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شوی

عاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست