گنجور

 
سیف فرغانی

مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی

که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی

مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری

دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی

بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی

کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی

ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی

ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی

بشیرینی سخن ما را زبانت صید کرد آری

تو صیاد مگس گیری و دام تست حلوایی

سماع نامت ای دلبر مرا کردست سرگردان

بیادستی بزن تا من ز خود بیرون نهم پایی

اگر ملک دو عالم را بمن بخشی یقین می دان

که نپسندم اقامت را برون از کوی تو جایی

ببخت خویش و رای تو توان اندر تو پیوستن

کجا باشد چنان بخت و کیت افتد چنین رایی

چو وصلت آرزو دارم نخواهم زیستن بی تو

روا داری که من مسکین بمیرم در تمنایی

نمی دانم بدین طالع بروز وصل چون آرد

شب هجران لیلی را چو مجنون ناشیکبایی

بجز عاشق نبیند کس جمال روی جانان را

نمودن کار خورشیدست و دیدن کار بینایی

عزیز مصر نشناسد که او را کیست در خانه

کمال حسن یوسف را نداند جز زلیخایی

چو سعدی سیف فرغانی جهان را عذر می گوید

نه من تنها گرفتارم بدام زلف زیبایی