گنجور

 
سیف فرغانی

کیست درین دور پیر اهل معانی

آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی

قربت معشوق از اهل عشق توان یافت

راه بود بی شک از صور بمعانی

گر تو چو شاهان برین بساط نشینی

نیست ترا خانه در حدود مکانی

در نفسی هرچه آن تست ببازی

درند بی ملک هر دو کون نمانی

نور امانت ز تو چنان بدرخشد

کآتش برق از خلال ابر دخانی

خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه

آب در اجزای تو کند حیوانی

علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج

گویی اناالحق و نام خویش ندانی

همچو عروسان بچشم سر تو پیدا

رو بنمایند رازهای نهانی

جسم تو زآن سان سبک شود که تو گویی

برد بدن از جوار روح گرانی

فاتحه این حدیث دارد یک رنگ

ست جهت را بنور سبع مثانی

هرکه مرو را شناخت نیز نپرداخت

از عمل جان بعلمهای زبانی

گر خورد آب حیات زنده نگردد

دل که ندارد بدو تعلق جانی

من نرسیدم بدین مقام که گفتم

گر برسی تو سلام من برسانی