گنجور

 
سیف فرغانی

در تن زنده یکی مرده بود زندانی

دل که او را نبود با تو تعلق جانی

ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست

برنگیریم ز خاک در تو پیشانی

هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه

آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی

بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست

نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی

نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند

چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی

تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن

مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی

جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود

دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی

بر سر خوان وصالت بتناول نرسد

بخت پیر من درویش ز بی دندانی

گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد

گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی

ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا

آن گروهند طلب کار که با ایشانی

من غلام توام و بنده شدند آزادان

هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی

هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد

چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی

سیف فرغانی چندت بتواضع گوید

کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی