گنجور

 
سیف فرغانی

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری

دردم همی فزایی و درمان همی بری

روی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقان

دشوار می‌نمایی و آسان همی بری

اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل

دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری

گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی

گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری

چون آب و آتشند در و لعل در سخن

تو آب هردو زآن لب و دندان همی بری

خوبان پیاده‌اند وزایشان برین بساط

شاهی به رخ تو هر ندبی زآن همی بری

با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت

گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟

عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟

دیوانه را به دیدن مستان همی بری!

دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت

خرما به بصره زیره به کرمان همی بری!

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه