گنجور

 
سیف فرغانی

ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

بامر همی چنینم چون خسته می گذاری

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

گرچه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

صعبست نا امیدی بعداز امیدواری

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی

کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری

ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

دیوانه دلم را زین بند رستگاری

گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت

ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری

هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش

چونست حال بوستان ای باد نوبهاری