گنجور

 
سیف فرغانی

روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم

عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم

شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان

شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم

روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار

بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم

تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل

آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم

وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه

رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم

بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد

باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم

گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست

جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم

عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد

دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم

هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر

هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم

در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب

گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم

در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست

بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم

در خرابات جهان مستان خمر عشق را

آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم

هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت

اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم

نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد

گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم

سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم

دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode