گنجور

 
سیف فرغانی

نگارا گرد کوی تو اگر بسیار می‌گردم

چو بلبل صد نوا دارم که در گلزار می‌گردم

تو قطب دایره رویی و من در مرکز عشقت

سری بر نقطه بر یک پای چون پرگار می‌گردم

بدان گیسو که صد چون من سر اندر دام او دارد

رسن در گردنم افگن که بی‌افسار می‌گردم

سر میدان جان‌بازی‌ست کوی تو (و) اندر وی

محبان در چنین کاری و من بی‌کار می‌گردم

تو همچو گنج پنهانی و من در جست‌و‌جوی تو

درین ویرانه‌ها عمری‌ست تا چون مار می‌گردم

بسی گرد جهان پویان بگشتم من ترا جویان

برای چشمه حیوان سکندروار می‌گردم

اگرچه حد ما نبود ولی هرگز روا نبود

که تو با دیگران یاری و من بی‌یار می‌گردم

چو تو آگاهی از حالم که شب تا روز در کویت

خلایق جمله در خوابند و من بیدار می‌گردم

چو فرهاد از پی شیرین به حسرت سنگ می‌برم

به گرد خیمه لیلی چو مجنون زار می‌گردم

نه گاوم می‌کشد لکن به زیر بار اندوهت

فغان اندر جهان افگنده گردون‌وار می‌گردم

به وصل خود که جان داروست مجروحان هجرت را

جهانی را دوا کردی و من بیمار می‌گردم

به سان آسیا سنگم به آب چشم خود گردان

مرا تا دانه‌ای باقی‌ست در انبار می‌گردم

چو بلبل گل همی‌خواهم به سان سیف فرغانی

چو اشتر در بیابان‌ها نه بهر خار می‌گردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode