گنجور

 
سیف فرغانی

زکوی دوست بادی بر من افتاد

چه بادست این که رحمتها بروباد

بمن آورد از آن دلبر پیامی

چنان شیرین که شوری در من افتاد

بدو گفتم اگر آنجا روی باز

دل غمگین ما را شادکن شاد

بگویش بی تو او را نیم جانیست

وگر در دست بودی می فرستاد

دل چون مومش از مهرت جدا نیست

چو نقش از خاتم و جوهر ز پولاد

وگر آن آب اینجامی نیاید

برو این خاک را آنجا بر ای باد

که یاد بی فراموشیست اینجا

وزآن جانب فراموشیست بی یاد

چو جان او دل شهری خرابست

ز جور هجرت ای سلطان بی داد

نگویم کز پری زادی ولیکن

بدین خوبی نباشد آدمی زاد

اگر چشمت بغمزه دل همی برد

لب لعلت ببوسه جان همی داد

مرا شیرینی تو کشته وتو

چو خسرو شادمان از مرگ فرهاد

بسوی کوی عشقت عاشقان را

ز خود رفتن رهست و بیخودی زاد

بیاد سیف فرغانی بسی کرد

دل غمگین خود را خرم آباد