گنجور

 
سیف فرغانی

هر دوچشمت ز فتنه نک خفته است

خفیه در زیر طاق ابرویت

بهر آشوبشان کند بیدار

هر زمان غمزه سخن گویت

استخوانی زدر برون انداز

که چو سگ می دویم در کویت

بس که بر جان بنده راه زدند

حسن دلگیر و عشق دلجویت

هر که بیند مرا همی گوید

کز پی چیست این تک وپویت

سخت سرگشته ای، ندانم سیف

که چه چوگان رسید بر گویت

ای که رنگی ندیده از رویت

دل من جان بداد بر بویت

لاله کز رخ شه گلستان است

سر بخس درکشید از رویت

از پی رنگ و بو بنفشه و مشک

خویشتن بسته اند بر مویت