گنجور

 
سلطان ولد

باش در بطن حوت یونس وار

غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار

که از آن بطن او بذکر رهید

وز چنان محنتی بذکر جهید

جان تو یونس است و تو ماهی

ذکر حق کن اگر نه گمراهی

تا چو یونس ز حوت تن برهی

تا قدم بر فراز چرخ نهی

ور ترا ذکر حق نگردد فوت

یونست هضم گردد اندر حوت

داده باشی عزیز عمر بباد

روز محشر ز غم کنی فریاد

کاینچنین دولتی برفت از دست

چه کنم تیر از کمان چون جست

در پی امر و نهی حق میباش

از دل و جان مدام خفیه و فاش

تا که گردی ز سلک مقبولان

نروی در سقر چو مخذ و لان

هر که او طاعت خدا بگزید

وانچه فرمود بی ریا بگزید

داد حق گنج بیکران او را

شاهی وملک جاودان او را

کردش آخر مقرب درگاه

گشت از جمله سرها آگاه

ترجمان علوم حق شد او

بی حجابی خدا نمودش رو

گشت دایم جلیس اللهش

کرد بی طبل و بی علم شاهش

برگزیدش بر اهل ارض و سما

تا کند امر و نهی در دو سرا

کردش از جود حاکم مطلق

تا جدا زو شوند باطل و حق

پیش از آدم فرشته بود ابلیس

با ملایک مدام انیس و جلیس

چون خدا آفرید آدم را

کرد همراه جانش آن دم را

نور پاکش چو تافت از بیجا

از ملایک بلیس گشت جدا

بعد از او ز انبیای دیگر هم

شد جدا بد ز نیک و بیش از کم

تا زمان محمد مختار

سرور انبیا شه احرار

همه بودند امت یکسان

بهم آمیخته چو تن با جان

نور احمد چو تافت بر سرشان

یک شد از اهل کفر و یک زایمان

نام بوذر بشد شه و صدیق

نام بوجهل کافر و زندیق

چون چراغ اند انبیای خدا

زانکه از نورشان شده است جدا

کافر از مؤمن و ولی ز عدو

شبه از گوهر و بد از نیکو

پس یقین شد که انبیا محک ‌ اند

زان سبب در صفات جمله یک ‌ اند

قلب از زر جدا از ایشان شد

بی محک قلب و نقد یکسان بد

تا بحشر این محک بود قایم

تا جهان هست باشد این دایم

انبیا گرچه از جهان رفتند

بسوی ملک جاودان رفتند

اولیا را گذاشتند بجا

تا از ایشان همان شود پیدا

هر که گردد مریدشان از جان

بر محک راست است نقدش دان

وانکه منکر شود یقین قلب است

آدمی نیست در صفت ک ل ب است

ور نباشند اولیا پیدا

امتحانی دگر بود ما را

بنگریم آنکه راهشان گیرد

پندشان را بعشق بپذیرد

نکند غیر ورزش ایشان

پی گفتارشان رود از جان

جهد و طاعت بود ورا پیشه

نکند غیر طاعت اندیشه

حب دنیا کند ز سر بیرون

بیخ شهوات برکند ز درون

کم کند هر دمی ز خواب و ز خور

کوشد اندر صلاح افزونتر

زین بدانیم کو زر صافی است

زانکه عهد الست را وافی است

وانکه بر عکس این کند کردار

کافرش دان ورا و قلب شمار

امتحان درست این باشد

هر کرا جستجوی دین باشد

از چنان همنشین بپرهیزد

با طلبکار حق در آمیزد

زانکه صحبت عظیم اثر دارد

مرد بد در تو تخم بد کارد

کفر از صحبت است در مردم

همچو خود گمرهت کند ره گم

مصطفی گفت جملۀ طفلان

مسلم و پاک آمدند بدان

لیک بعضی ز مادر وز پدر

شده ‌ اند اندر این جهان کافر

پدر ار عیسوی است هم فرزند

از نر و ماده نی همان ورزند

ور بود موسوی پدر ز جهود

میشود هم پسر پلید و جحود

ور مجوسی است همچنان گردد

پدرش چیست او همان گردد

هر کسی را جدا جدا دینی است

هر یکی را رهی و آئینی است

پس اگر عقل کامل است ترا

بگزین صحبت ولی خدا

تا شوی همچو او تو نیز ولی

کندت صحبتش غنی و ملی

زو پذیری صفا چو لعل از خور

نبود جز خدات اندر خور

هست پست تو بلند شود

خاطرت جز بسوی حق نرود

غیر حق پیش تو بود لاشی

نکنی روی جز بحضرت حی

پای همت نهی تو بر دو جهان

نزنی دست جز در الرحمن

صحبت اولیا چنین کندت

با چنان دولتی قرین کندت

گر بدست آوری غنیمت دار

دامن آن شهان ز کف مگذار

هرچه با تو کنند راضی شو

امرشانرا ز جان و دل بشنو

سر مکش گر زنند بر رویت

کز جفاشان نکو شود خویت

نی کران دارد این و نه پایان

همچو من شو غلام درویشان

چونکه گردی تو بندۀ ایشان

نی خطر باشدت دگر نه زیان

دائماً سر فراز باشی تو

همه چون جغد و باز باشی تو

گذر از وصف نیک و بد ای عم

چونکه سر زد ز اندرون آن دم

بی دم و حرف و صوت گوی سخن

اندر آدریم و گذر ز سفن

هیچ ماهی نشست در کشتی

یا که خود را فکند بر پشتی

خلق دریا در آب گردان اند

دائما هر طرف بجولان ‌ اند

غیر دریا اگرچه هست شکر

پیش ایشان بود ز زهر بتر

نان و بریان و عیششان آب است

رایت و ملک و جیششان آب است

سخن حق ز حق حجاب شود

نادر است آنکه بی حجاب رود

بی تن و جان ره خدا سپرد

بی پر و بال بر سما بپرد

غم وشادی نتیجۀ دنیاست

آنچه از ضد بری است در عقبی است

این ضد و ند در جهان فناست

وحدت محض در سرای بقاست

نیک و بد وصفهای اجسام است

هرکه نگذاشت این دو را خام است

زیر و بالا مرو که بیراهی است

در چنان ره چه جان آگاهی است

کفر و اسلام را مجوی آنجا

که نگنجید آن طرف من و ما

صورت و نقش و رنگ و بو این سوست

ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست

سوی جانان بجان برو نه بتن

غیر حق را برای حق افکن