گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیف فرغانی

زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت

کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت

بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی

بگوید از غزل من نشید وصف جمالت

چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید

ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت

تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا

چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت

جریح تیغ غمت را حیات درد دل آمد

که عشق راحت جانش بمرگ کرد حوالت

چو عشق ملک بگیرد سپاه طبع بمیرد

که عادلان ننشانند دزد را بایالت

درت مقید دیوار هر دو کون نباشد

ز هفت پرده برونست آستان جلالت

بعقل کس نتوانست ره بسوی تو بردن

سها نکرد کسی را بآفتاب دلالت

تو شاه ملک جمالی و دل پیاده راهت

که جان بعشق رخ تو بداد و برد خجالت

مکن بآتش هجران دگر عذاب کسی را

که همچو آیت رحمت بسی گرفت بفالت

اگر چه انده عشقت بجان خریدم لیکن

زیان نکرد و مصونست بیع ما ز اقالت

حیات رخت اقامت بر اسب رحلت بستی

اگر عنان نگرفتی مرا امیذ وصالت

چو نیست ذکر تو عادت چو نیست کار تو پیشه

حدیث جمله فسونست و شغل جمله بطالت