گنجور

 
قاسم انوار

بحق صحبت دیرین مرا مران بخجالت

بآستین ملامت ز آستان کمالت

دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد

بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت

بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان

مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت

سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی

مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت

بنیم شب که جهان مست خواب خوش بود،ای جان

من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت

اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟

بآسمان هدایت ز آستان ضلالت

بروز حشر،که عرض گناه خسته دلانست

گناه قاسم مسکین بلطف تست حوالت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سیف فرغانی

زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت

کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت

بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی

بگوید از غزل من نشید وصف جمالت

چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید

[...]

آشفتهٔ شیرازی

منم که بندهٔ مملوکم و عبید جلالت

چه جرم رفت که می‌رانیم ز بزم وصالت

حرام باد مرا زندگی به شام فراقت

بکش به بزم وصالت که خون بنده حلالت

فشاندم از مژه آبی که برنخیزد از آن گرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه