گنجور

 
سیف فرغانی

تا نقش تو هست در ضمیرم

نقش دگری کجا پذیرم

آن هندوی چشم را غلامم

وآن کافر زلف را اسیرم

چشم تو بغمزه دلاویز

مستیست که می زند بتیرم

ای عشق مناسبت نگه دار

او محتشم است و من فقیرم

صد سال اگر بسوزم از عشق،

واین خود صفتی است ناگزیرم،

باشد چو چراغ حاصلم آن

کآخر چو بسوختم بمیرم

گر عشق بسوزدم عجب نیست

کو آتش تیز و من حریرم

شمعم که بعاقبت درین سوز

هم کشته شوم اگر نمیرم

در گوش نکردم از جوانی

پندی که بداد عقل پیرم

برخاسته ام بدان کزین پس

«بنشینم و صبر پیش گیرم »

دل زنده بعشق تست غم نیست

گر من ز محبتت بمیرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode