گنجور

 
۱

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

 

... زانسو جهان بگشاده ای تادامن کوه یمن

زینسو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین

بغداد و زانسو هم ترا بودی کنون گر خواستی ...

فرخی سیستانی
 
۲

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین » بخش ۲ - ۲ مالک بن دینار، رضی اللّه عنه

 

... صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طریقت وی را کرامات بسیار مشهور است و اندر ریاضت خصال مذکور و دینار بنده بوده است و مولود وی اندر حال عبودیت پدر بود

و ابتدای حالت وی آن بود که شبی که صبح دولت الهی شعله ای از انوار خود بر جان مالک دینار نثار خواست کرد وی آن شب در میان گروهی حریفان به طرب مشغول بود چون جمله بخفتند حق جل جلاله بختش بیدار گردانید تا از میان رودی که می زدی این چنین آوازی برآمد که یا مالک مالک أن لاتتوب یا مالک تو را چه بوده است که توبه می نکنی دست از آن جمله بداشت و به نزدیک حسن آمد و اندر توبه قدمی درست کرد و منزلتش به جایی رسید که وقتی در کشتی نشسته بود جوهری اندر کشتی غایب شد وی مجهول تر همه قوم می نمود وی را به بردن آن تهمت کردند سر سوی آسمان کرد اندر ساعت هر چه اندر دریا ماهی بود همه بر سر آب آمدند و هر یک جوهری اندر دهان گرفته از آن جمله یکی بستد و بدان مرد داد و خود قدم بر سر آب نهاد و بر روی آب خوشی برفت تا به ساحل بیرون شد

و از وی می آید که گفت أحب الأعمال إلی الإخلاص فی الاعمال دوست ترین کردارها بر من اخلاص است اندر کردارها از آن چه عمل به اخلاص عمل گردد و اخلاص مر عمل را به درجه روح بود مر جسد را چنان که جسد بی روح جمادی بود عمل بی اخلاص هبایی بود اما اخلاص از جمله اعمال باطن است و طاعات از اعمال ظاهر و اعمال ظاهر با اعمال باطن تمام شود و اعمال باطن به اعمال ظاهر قیمت گیرد چنان که اگر کسی هزار سال به دل مخلص بود تا عمل به اخلاص نکند اخلاص نباشد و اگر کسی به ظاهر هزار سال عملی می آرد تا اخلاص به عمل وی نپیوندد آن عمل وی عمل نگردد

هجویری
 
۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸

 

... باد مقابل چو راند کشتی را راست

هم برساندش اگر چه دیر به ساحل

ساحل تو محشر است نیک بیندیش

تا به چه بار است کشتیت متحمل ...

ناصرخسرو
 
۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۰

 

شبی تاری چو بی ساحل دمان پر قیر دریایی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرایی ...

ناصرخسرو
 
۵

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۱ - کویمات، حماة، آب عاصی

 

پانزدهم رجب سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه از آنجا به کویمات شدیم و از آنجا به شهر حماة شدیم شهری خوش آبادان بر لب آب عاصی و این آب را از آن سبب عاصی گویند که به جانب روم می رود یعنی چون از بلاد اسلام به بلاد کفر می رود عاصی است و بر این آب دولاب های بسیار ساخته اند پس از آنجا راه دو می شود یکی به جانب ساحل و آن غربی شام است و یکی جنوبی به دمشق می رود ما به راه ساحل رفتیم

در کوه چشمه ای دیدم که گفتند هر سال چون نیمه شعبان بگذرد آب جاری شود از آنجا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز یک قطره نیاید تا سال دیگر مردم بسیار آنجا به زیارت روند و تقرب جویند و به خداوند سبحانه و تعالی و عمارات و حوض ها ساخته اند آنجا چون از آنجا بگذشتیم به صحرایی رسیدیم که همه نرگس بود شکفته چنانکه تمامت آن صحرا سپید می نمود از بسیاری نرگس ها

ناصرخسرو
 
۶

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۲ - عرقه، طرابلس و مردمان شیعه‌اش

 

از آنجا برفتیم به شهری رسیدیم که آن را عرقه می گفتند چون از عرقه دو فرسنگ بگذشتیم به لب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا روی از سوی جنوب چون پنج فرسنگ برفتیم به شهر طرابلس رسیدیم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود بدین راه که ما رفتیم

روز شنبه پنجم شعبان آنجا رسیدیم حوالی شهر همه کشاورزی و بساتین و اشجار بود و نیشکر بسیار بود و درختان نارنج و ترنج و موز و لیمو و خرما و در آن وقت شیره نیشکر می گرفتند ...

ناصرخسرو
 
۷

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۵ - صور

 

چون از آن جا پنج فرسنگ بشدیم به شهر صور رسیدیم شهری بود درکنار دریا شیخی بوده و آنجا آن شهر را ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دریا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای آن را به قیر گرفته تا آب دریا در نیاید و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم همه پنج شش طبقه بر سر یکدیگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان

و این شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام و مردمانش بیشتر شیعه اند و قاضی بود آنجا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل می گفتند مردی نیک منظر و توانگر و بر در شهر مشهدی راست کرده اند و آن جا بسیار فرش و طرح و قنادیل و چراغدان های زرین و نقره گین نهاده و شهر بر بلندی واقع ست و آب شهر از کوه می آید و بر در شهر طاق های سنگین ساخته اند و آب بر پشت آن طاق ها به شهر اندر آورده اند و در آن کوه دره ای ست مقابل شهر که چون روی به مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند

ناصرخسرو
 
۸

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۲۶ - عکه، عین‌البقر

 

و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیدیم و آن را مدینه عکا نویسند شهر بر بلندی نهاده است زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دریا و خوف امواج که بر کرانه می زند و مسجد آدینه در میان شهرست و از همه شهر بلندترست و اسطوانه ها همه رخام ست و در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبرست علیه السلام و ساحت مسجد را بعضی فرش سنگ انداخته اند و بعضی دیگر را سبزی کشته اند و گویند که آدم علیه السلام آنجا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش باره به غایت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانب جنوب میناست و بیشتر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی ست که جهت محافظت کشتی ها ساخته اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد و دیوارها بر لب آب دریا درآمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته اند بی دیوار الا آنکه زنجیرها از این دیوار بدان دیوار کشیده اند که چون خواهند که کشتی در مینا آید زنجیر ها سست کنند تا به زیر آب فرو رود و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها را بکشند تا بیگانه قصد آن کشتی ها نتواند کرد و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ایست که بیست و شش پایه فرو باید شد تا به آب رسید و آن را عین البقر گویند و می گویند که آن چشمه را آدم علیه السلام پیدا کرده است و گاو خود را از آنجا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می گویند

و چون ازاین شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی ست که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلام و این موضع از راه برکنارست کسی را که به رمله رود مرا قصد افتاد که بروم و آن مزار های متبرک را ببینم و برکات آن از حضرت ایزد تبارک و تعالی بجویم ...

ناصرخسرو
 
۹

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۱ - رمله، خاتون، قریة العنب

 

... درین شهر رخام بسیار است و بیشتر سراها و خان های مردم مرخم است به تکلف و نقش ترکیب کرده و رخام را به اره می برند که دندان ندارد و ریگ مکی در آنجا می کنند و اره می کشند بر طول عمودها نه بر عرض چنانکه چوب از سنگ الواح می سازند و انواع و الوان رخام ها آن جا دیدم از ملمع و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی و آنجا نوعی انجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد می برند و این شهر رمله را به ولایت شام و مغرب فلسطین می گویند

سیوم رمضان از رمله برفتیم به دیهی رسیدیم که خاتون می گفتند و از آنجا به دیهی دیگر رفتیم که آن را قریة العنب می گفتند در راه سداب فراوان دیدیم که خودروی بر کوه و صحرا رسته بود در این دیه چشمه آب نیکو خوش دیدیم که از سنگ بیرون می آمد و آن جا آخرها ساخته بودند و عمارت کرده و از آنجا برفتیم روی بر بالا کرده تصور بود که بر کوهی می رویم که چون بر دیگر جانب فرو رویم شهر باشد چون مقداری بالا رفتیم صحرایی عظیم در پیش آمد بعضی سنگلاخ و بعضی خاکناک بر سر کوه شهر بیت المقدس نهاده است و از طرابلس که ساحل است تا بیت المقدس پنجاه و شش فرسنگ و از بلخ تا بیت المقدس هشتصد و هفتاد و شش فرسنگ است

ناصرخسرو
 
۱۰

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۳۷ - رمله، عسقلان، طینه، تنیس

 

پس از بیت المقدس عزم کردم که در دریا نشینم و به مصر روم و باز از آن جا به مکه روم باد معکوس بود به دریا متعذر بود رفتن به راه خشک برفتم و به رمله بگذشتم به شهری رسیدیم که آن را عسقلان می گفتند و بازار و جامع نیکو و طاقی دیدم که آن جا بود کهنه گفتند مسجدی بوده است طاقی سنگین عظیم بزرگ چنان که اگر کسی خواستی خراب کند فراوان مالی خرج باید کرد تا آن خراب شود و از آن جا برفتم در راه بسیار بادیه ها و شهرها دیدم که شرح آن مطول می شود تخفیف کردم به جایی رسیدم که آن را طینه می گفتند و آن بندر بود کشتی ها را و از آن جا به تنیس می رفتند

در کشتی نشستم تا تنیس و آن تنیس جزیره ای است و شهری نیکو و از خشکی دور است چنان که از بام های شهر ساحل نتوان دید شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آن جاست به قیاس ده هزار دکان در آن جا باشد و صد دکان عطاری باشد و ان جا در تابستان در بازرها کشگاب فروشند که شهری گرمسیر است و رنجوری بسیا باشد و آن جا قصب رنگین بافند از عمامه ها و وقایه ها و آنچه زنان پوشند از این قصب های رنگین هیچ جا مثل آن نبافند که در تنیس و آن چه سپید باشد به دمیاط بافتند و آن چه در کارخانه سلطانی بافند به کسی نفروشند و ندهند

شنیدم که ملک فارس بیست هزار دینار به تنیس فرستاده بود تا به جهت او یک دست جامه خاص بخرند و چند سال آن جا بودند و نتوانستند خریدن و آن جا بافندگان معروفند که جامه خاص بافند شنیدم که کسی آن جا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دینار زر مغربی فرمود و من آن دستار دیدم گفتند چهار هزار دینار مغربی ارزد و بدین شهر تنیس بوقلمون بافند که در همه عالم جای دیگر نباشد آن جامه ای زرین است که به هروقتی از روز به لونی دیگر نماید و به مغرب و مشرق آن جامه از تنیس برند و شنیدم که سلطان روم کسی فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود که صد شهر از ملک وی بستاند و تنیس را به وی دهد سلطان قبول نکرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود چون آب نیل زیادت شود آب تلخ دریا را از حوالی تنیس دور کند چنانکه تا ده فرسنگ حوالی شهر آب دریا خوش باشد آن وقت بدین جزیره و شهر حوض های عظیم ساخته اند به زیر زمین فرود رود و آن را استوار کرده و ایشان آن را مصانع خوانند و چون راه آب بگشایند آب دریا در حوض ها و مصانع و رود و آب این شهر از این مصنع هاست که به وقت زیاده شدن نیل پرکرده باشند و تاسال دیگر از آن آب برمی دارند و استعمال می کنند و هرکه را بیش باشد به دیگران می فروشند و مصانع وقف نیز بسیار باشد که به غربا دهند و در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نیز از آن سلطان بسیار باشد چه هرچه به کار آید همه بدین شهر باید آورد که آن جا هیچ چیز نباشد و چون جزیره ای است تمامت معاملات به کشتی باشد و آن لشکری تمام با سلاح مقیم باشد احتیاط را تا از فرنگ و روم کس قصد آن نتوان کرد ...

ناصرخسرو
 
۱۱

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۴۲ - دریای قلزم

 

و از مصر چون به جانب مشرق روند به دریای قلزم رسند و قلزم شهری است بر کنار دریا که از مصر تا آن جا سی فرسنگ است و این دریا شاخی است از دریای محیط که از عدن شکافته سوی شمال رود و چون به قلزم رسد ملاقی شود و گسسته گردد و گویند عرض این خلیج دویست فرسنگ است

میان خلیج و مصر کوه و بیابان است که در آن هیچ آب و نبات نیست و هر که از مصر به مکه خواهد شد سوی مشرق باید شدن چون به قلزم رسد دو راه باشد یکی برخشکی و یکی بر آب آن چه به راه خشک می رود به پانزده روز به مکه رود و آن بیابانی است که سیصد فرسنگ باشد و بیش تر قافله مصر بدان راه رود و اگر به راه دریا روند بیست روز روند به جار و جار شهرکی است از زمین حجاز بر لب دریا که از جار تا مدینه رسول صلی الله علیه و سلم سه روز راه است و از مدینه به مکه صد فرسنگ است و اگر کسی از جار بگذرد و همچنان به دریا رود به ساحل یمن رود و از آن جا به سواحل عدن رسد و اگر بگذرد به هندوستان کشد و همچنان تا چین برود و اگر از عدن سوی جنوب رود که میل سوی مغرب شود به زنگبار و حبشه رود و شرح آن به جای خود گفته شود

ناصرخسرو
 
۱۲

ناصرخسرو » سفرنامه » بخش ۵۹ - صفت زمین عرب و یمن

 

صفت زمین عرب و یمن چون از مکه به جانب جنوب روند به یک نزل به ولایت یمن رسند و تالب دریا همه ولایت یمن است و زمین یمن و حجاز به هم پیوسته است

هر دو ولایت تازی زبانند و در اصطلاح زمین یمن را حمیر گویند و زمین حجاز را عرب وسه جانب این هر دو زمین دریاست و این زمین چون جزیره ای است اول جانب شرقی آن دریای بصره است و غربی دریای قلزم که ذکر آن در مقدمه رفت که خلیجی است و جانب جنوبی دریای محیط است و طول این جزیره که یمن و حجاز است از کوفه باشد تا عدن مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب و عرض آن که از مشرق به مغرب است از عمان است تا به جار مقدار چهار صد فرسنگ باشد و زمین عرب از کوفه تا مکه است و زمین حمیر از مکه تا عدن و در زمین عرب آبادانی اندک است و مردمانش بیابانی و صحرا نشینند و خداوند ستور چهارپا و خیمه و زمین حمیر سه قسم است یک قسم را از آن تهامه گویند و این ساحل دریای قلزم است بر جانب مغرب و شهرها و آبادانی بسیار است چون صعده و زیبد و صنعا و غیره و این شهرها بر صحراست و پادشاه آن بنده حبشی بود از آن پسر شاددل و دیگر قسم از حمیر کوهی است که آن را نجد گویند و اندر او دیولاخ ها و سردسیر ها باشد و جاهای تنگ و حصارهای محکم وسیوم قسم از سوی مشرق است و اندر آن شهر های بسیار است چون نجران و عثر و بیشه و غیر آن و اندر این قسم نواحی بسیار است و هر ناحیتی ملکی و رییسی دارد و آن جا سلطانی و حاکمی مطلق نیست قومی مردم باشند به خود سر و بیش تر دزد و خونی و حرامی و این قسم مقدار دویست فرسنگ در صد و پنجاه برآید و خلقی بسیار باشد و همه نوع و قصر غمدان به یمن است به شهری که آن را صنعا گویند و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در میان شهر و آن جا گویند که خداوند این قصر پادشاه همه جهان بوده است و گویند که در آن تل گنج ها و دفینه ها بسیار است و هیچ کس دست بر آن نیارد بردن نه سلطان و نه رعیت و عقیق بدین شهر صنعا کنند و آن سنگی است که از کوه ببرند و در میان ریگ بر تابه به آتش بریان کنند و در میان ریگ به آفتابش پرورند و به چرخ بپیرایند و من به مصر دیدم که شمشیری به سوی سلطان آورده بودند از یمن که دسته و برچک او از یک پاره عقیق سرخ بود مانند یاقوت

ناصرخسرو
 
۱۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۹۶ - و من طبقة الرابعه با یعقوب نهر جوری

 

... شیخ الاسلام گفت که من یک تن دیده ام که می گفت که من ویرا دیده ام اما مرا یقین نمی شود بایعقوب نهر جوری گفت که باین کار نرسی تا بترک علم و عمل و خلق بنه گویی یعنی بدل و همت از علم و خبر برگذری نه آنک دست باز داری و عمل از بهر ثواب نکنی یعنی او را نه بآن بی و در ملا خالی بی بازو من ترک خدمت را ناتوانم و نه بخود درانم لکن نه او را نه بآنم نجیناک من التلف بالتلف

و قال ابراهیم بن فاتک٭ قال ابویعقوب الدنیا بحر والآخرة ساحل والمرکب التقوی والنأس علی سفر وانشد للنهر جوری

العلم بی وطا بالعذر عندک بی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... بکر عبدالرحمن گوید با ذوالنون مصری بودیم در بادیه در زیر درخت ام غیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنون بخندید و گفت شما رطب آرزو می کنید لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت ام غیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت

ابوالقاسم مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر وراق با بوسعید خراز می رفتیم بر ساحل قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور گفت بنشینید که ولییی باشد از اولیای خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محبره به دست گرفته بود و مرقعی پوشیده ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که محبره با رکوه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است به خدای عزوجل گفت یا باسعید دو راه دانم به خدای تعالی راهی خاص و راهی عام اما راه عام آنست که تو می روی و اما راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غایب شد ابوسعید متحیر بماند

جنید گفت به مسجد شونیزیه آمدم جماعتی دیدم از درویشان که سخن می گفتند در آیات و کرامات درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمه ای زر بود و نیمه ای نقره ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون

 

... برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما

نه کاوس از فزون جستن ز چرخ افتاد بر ساحل

نه نمرود از فزون جستن ز ابر افتاد در صحرا ...

قطران تبریزی
 
۱۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح عمیدالملک ابونصر

 

... الا تا سرخ باشد می به گاه تیر در ساغر

الا تا سبز باشد نی به ماه تیر در ساحل

سر تو سبز باد از فر و گور دشمن از باران ...

قطران تبریزی
 
۱۷

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی

 

... رسیدم من فراز کاروان تنگ

چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل

به گوش من رسید آواز خلخال ...

منوچهری
 
۱۸

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... آورد لی به جوال و به عبایه

از ساحل دریا چو حمالان به کتفسار

چون باد بدو درنگرد دلش بسوزد ...

منوچهری
 
۱۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۲۶ - رفتن فرامرز به خاور زمین و رزم کردنش با مردمان جزیره

 

... بپوشند گردان خنجر گذار

چو بر ساحل آمد سپهبد بر آب

از آن زشت چهران دلش پرشتاب ...

... همان دیو چهران برون تاختند

به ساحل یکی رزمگه ساختند

ز دیوان فرون تر ز پنجه هزار ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۲۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۲۹ - رسیدن فرامرز به نخجیر برهمن و سئوال کردن

 

... برهمن خبر یافت آمد به راه

به ساحل چو آمد یل پهلوان

ابا هرکه بودند پیر و جوان ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
 
۱
۲
۳
۶۰
sunny dark_mode