قطران تبریزی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
... جانم از تن رفته بود اکنون بتن باز آمده است
کز سفر با کام دل سوی حضر باز آمدی
تا تو از این ملک رفتی جان من از تن برفت ...
قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶
... تافته شد دلم از حسرت آن جعد بتاب
ای سفر کرده و برده ز من آرام و قرار
ز آتش و آب دل و دیده مرا کرده کباب ...
قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۲
... گر من بخراسان بوم و دوست بار من
بت روی مرا بهره بلای سفر آمد
هنگام می روشن و وقت گل و گلشن ...
قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۲۴
... ای ستم کرده و زنهار وفا خورده
دل من برده و رای سفر آورده
این بران وزن که استاد همی خواند ...
لبیبی » قطعات و قصاید به جا مانده » شمارهٔ ۱ - قصیده
... مرا بایسته تر وز عمر خوشتر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود ...
منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
... راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوکان نامدار
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروز مه بماند قریب مهی چهار ...
منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۲ - در مدح وزیر سلطان مسعود غزنوی
... بدین زودی ندانستم که ما را
سفر باشد به عاجل یا به آجل
ولیکن اتفاق آسمانی ...
منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱۱ - در تهنیت جشن مهرگان و مدح سلطان مسعود غزنوی
... با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با قدح رطل و قنینه به نماز آمد
زان خجسته سفر این جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد ...
... در کشی سرش به ابریشم زنگاری
نار مانند یکی سفر گک دیبا
آستر دیبه زرد ابره آن حمرا
سفره پر مرجان تو بر تو و تا بر تا
دل هر مرجان چو لؤلؤکی لالا ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهارم: اندر فزونی طاعت از راه توانستن
بدان ای پسر که خدای تعالی دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص و آن حج است و زکوة و فرمود که هر که را ساز بود خانه او را زیارت کند و آنرا که ساز ندارد نفرمود نه بینی که در دنیا نیز معاملت درگاه پادشاه هم خداوندان نعمت توانند کرد و اعتماد حج بر سفرست و بینوایان را سفر فرمودن نه از دانش باشد و بی ساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد و چون ساز بود سفر نکنی خوشی و لذت دنیا تمام نباشد که خوشی دنیا و لذت نعمت اندر آنست که نادیده به بینی و ناخورده بخوری و نایافته بیابی و این جز در سفر نباشد که مردم سفری جهان آزموده و کاردیده و روزبه و دانا بود که نادیده دیده باشد و ناشنیده شنیده چنانک گفته اند لیس الخبر کالمعاینه کی جهان دیدگان را برابر نکنند و گفته اند نظم
جهان دیدگان را بنادیدگان
نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانه او را زیارت کنند و دوریش و بی توشه و بی زاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم رباعی
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند ...
... حکایت وقتی رییس بخارا قصد حج کرد و مردی سخت منعم بود و در آن قافله کسی ازو منعم تر نبود و فزون از صد شتر در زیر بار او بود و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد در بادیه با ساز و آلت تمام و قومی از درویش و توانگر با وی همراه بودند چون نزدیک عرفات برسیدند درویشی همی آمد پای برهنه و تشنه و گرسنه و پایها آبله کرده رییس بخارا را دید بدان سان ساز و تن آسانی روی بوی کرد و گفت وقت مکافات جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود تو در آن ناز و نعمت همی روی و من درین شدت رییس بخارا گفت حاشا که جزای من و تو هر دو یکی باشد و اگر من بدانستمی کی جزای من و تو هر دو یکی خواهد بود هرگز قدم در بادیه ننهادمی درویش گفت چرا گفت از بهر آنک من بفرمان خدای تعالی آمدم و تو بر خلاف فرمان حق تعالی می کنی و مرا بخوانده اند و من میهمانم و تو طفیلی و حشمت میهمان خوانده با طفیلی کی راست باشد و حق تعالی توانگران را خواند و درویشان را گفت و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة تو بی فرمان خدای به بیچارگی و گرسنگی در بادیه آمدی و خود را در تهلکه افکندی و فرمان حق تعالی را کار نبستی و با فرمان برداران چرا برابری کنی هر که استطاعت دارد و حج کند فرمان حق تعالی بجای آورده باشد و داد نعمت او داده
پس چون ترا ای پسر ساز حج بود هیچ تقصیر مکن که ساز سفر حج پنج چیزست مکنت و نعمت و توانایی و مدت و داد و حرمت و امن و راحت چون ازین بهره یابی جهد کن بر تمامی و بدانک حج طاعتیست کی دایم چون ساز بود اگر نیت در سال مستقبل معلق کنی جرم امام از تو منقطع گردد ولکن زکوة مال طاعتیست که بهیچگونه چون مکنت بود نادادن عذری نیست و خدای تعالی زکوة دهندگان را از مقربان خواند و مال مردم زکوة دهنده در میان دیگر قوم چون مثال پادشاه است در میان رعیت کی روزی ده او بود و دیگران روزی خواره و حق تعالی تقدیر کرد تا گروهی درویش باشند و گروهی توانگر و توانا باشند با آنک همه اگر همه را توانگر گردانیدی توانستی ولکن دو گروه از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید آید و برتران از فروتران پیدا شوند کی چون پادشاه که یک خدمتکار را روزی ده قوی کند پس اگر این خدمتکار که روزی ده بود روزی خورد و ندهد از خشم پادشاه ایمن نباشد اما زکوة در سالی یک بارست و بر تو فریضه است لکن اگر چه صدقه فریضه نیست در مروت و مردمی است چندانک توانی میده و تقصیر مکن که مردم صدقه ده دایم در امن خدای تعالی باشد و امن از خدای تعالی بغنیمت باید داشت و زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل بشک نداری و کار بیهوده نسگالی و نگویی که دویدن و برهنه بودن و ناخن ناچیدن و موی ناپیراستن چراست و از بیست دینار نیم دینار چیست و زکوة چیست و زکوة گوسفند و شتر چه بود و گوسفند چرا قربان کنند بدین حکمت دل پاک دار و گمان مبر که آنچ تو ندانی خیری نیست که خیری آنست که ما ندانیم و تو بفرمان برداری حق تعالی مشغول باش که ترا با چون و چرا هیچ کار نیست چون این فرمان بجای آوردی بشناس که حق مادر و پدر هم از فرمان خدای است عزوجل
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب نهم: اندر ترتیب پیری و جوانی
... حکایت چنانکه از جمله حاجبان پدرم حاجبی بود او را حاجب کامل گفتندی پیر بود و از هشتاد برگذشته بود خواست که اسبی بخرد رایض او را اسبی آورد فربه و نیکو رنگ و درست قوایم حاجب {اسب} را بدید و بپسندید و بها فرو نهاد چون دندانش بدید اسب پیر بود نخرید مردی دگر بخرید من او را گفتم یا حاجب این اسب که فلان بخرید چرا تو نخریدی گفت او مردی جوانست و از رنج پیری خبر ندارد و آن اسب بزرگ منظرست اگر او بدان غره شود معذورست اما من از رنج و آفت پیری با خبرم و از ضعف و آفت او خبر دارم و چون اسب پیر خرم معذور نباشم
اما ای پسر جهد کن تا به پیری به یک جا مقام کنی که به پیری سفر کردن از خرد نیست خاصه مردی که بی نوا باشد که پیری دشمنی است و بی نوایی دشمنی پس با دو دشمن سفر مکن که از دانایی دور باشی اما اگر وقتی به اتفاق سفری افتد یا به اضطرار اگر حق تعالی در غربت بر تو رحمت کند و ترا سفر نیکو پدید آرد بهتر از آنکه در حضر بوده باشد هرگز آرزوی خانه خویش مکن و زاد و بود مطلب هم آنجا که کار خود با نظام دیدی هم آنجا مقام کن و زاد و بود آنجا را شناس که ترا نیکویی بود هر چند که گفته اند الوطن ام الثانی اما تو بدان مشغول مباش و رونق کار خود بین که گفته اند که نیک بختان را نیکی خویش آرزو کند و بدبختان را زاد و بود اما چون خود را رونقی دیدی و شغلی سودمند به دست آمد جهد کن تا آن شغل خود را ثبات دهی و مستحکم گردانی و چون در شغل ثبات یافتی طلب بیشی مکن که نباید که در طلب بیشی کردن به کمتری افتی که گفته اند که چیزی که نیکو نهاده اند نکوتر منه تا به طمع محال بتر از آن نیابی اما اندر روزگار عمر گذرانیدن بی ترتیب مباش اگر خواهی که به چشم دوست و دشمن بابها باشی باید که نهاد و درجه تو از مردم عامه پدید بود و بر گزاف زندگانی مکن و ترتیب خود نگاه دار به مواسا
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب هجدهم: اندر شکار کردن
... اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد دو روز به شکار و سه روز به شراب مشغول باش و دو روز به کدخدایی خویش
اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطره جان هیچ حاصل نشود چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرف المعالی پس بگذار تا کهتران تو بتازند تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند پادشاهان خراسان باز به دست نپرانند ملوک عراق را رسم آنست که به دست خویش برانند هر دو گونه روا بود تا اگر پادشاه نباشی چنانک می خواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست
اما هیچ باز را بیش از یک بار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند یک بار پران و نظاره همی کن اگر صید گیرد یا نه باز دیگر بستان تا به طلب آن برود که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود نه طلب طعمه و اگر پادشاه به سگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همی کند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن خاصه پادشاه و ملوک را این ست تمامی شکار کردن و شرط او
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن
... از مرگ کسی چه شادمان باید بود
همه بر بسیج سفریم و توشه سفر جز کردار نیک با خویشتن نتوان برد هیچ
حکایت چنین شنودم که ذوالقرنین گرد عالم بگشت و همه جهان را مسخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانه خویش کرد چون به دامغان رسید فرمان یافت وصیت کرد که مرا در تابوتی نهید و تابوت را سوراخ کنیت و دست های مرا از آن سوراخ بیرون کنید کف گشاده و همچنان بریت تا مردمان می بینند که همه جهان بستدیم و دست تهی می رویم ذهبنا و ترکنا بستدیم و بگذاشتیم آخر یا وامسکینا گرفتیم و نداشتیم و دیگر مادر مرا بگوییت که اگر خواهی که روان من از تو خشنود باشد غم من با کسی خور که او را عزیزی مرده باشد یا با کسی که بخواهد مرد ...
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
... حکایت شنودم که روزی بازرگانی بود بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد چون معامله به پایان رسید میان بازرگان و بیاع به حساب قراضه ای زر خلاف شد بیاع گفت ترا بر من دیناری زرست بازرگان گفت دیناری و قراضه ای است بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می نمود و فریاد همی کرد و از قول خود به هیچ گونه باز نمی گشت تا بیاع دلتنگ شد و دینار ی و قراضه ای به بازرگان داد بازرگان بستاند و برفت هر که آن می دید مرد بازرگان را ملامت می کرد شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه شاگردانه بده بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد کودک بازگشت بیاع گفت ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می دیدی که چه می کرد در میان جماعتی و شرم نمی داشت تو طمع کردی که ترا چیزی دهد کودک زر به استاد نمود مرد عاجز گشت با خود گفت سبحان الله این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است برو ظنی نمی توان برد به خطا این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت یا شیخ چیزی عجب دیدم از تو یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله به شاگرد من بخشیدی آن صداع چه بود و این سخاوت چیست مرد گفت ای خواجه از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر به یک درم مغبون گردم چنان بود که نیمه عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشد پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل
اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز به سرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان نخست بخوان و آنگاه برسان که بسیار بلاها در نامه سر بسته باشد نتوان دانست که حال چون باشد اما بر نامه نیازمندان زنهار مخور و به هر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و به خبر تهنیت تقصیر مکن و بی همراه براه بیرون مشو و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح دار ان مرو و منشین که صعلوک اول قصد سلاحدار کند اگر پیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد مگر که به صلاح باشد که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا به راه پیش آید او را به تازه رویی سلام کن و خویشتن را به مضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن ولیکن به لطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی زاد و توشه به راه بیرون مشو و به تابستان بی جامه زمستان مرو اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا به سرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن تا اگر وقتی به ضرورت رنجی رسد آسا ن تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گو ی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی به نسیه ستاند و داد مکن پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را به هر وقت میآزمای و آزموده به ناآزموده مده و معتمدی بدست آید که در مثل است که دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید اما هر کرا آزمایی به کردار آزمای نه به گفتار و گنجشگی نقد به که طاووسی به نسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که به طمع اندک سرمایه بسیار به باد دهی و اگر بر خشکی واقعه ای افتد که مال بشود مگر جان بماند در دریا هر دو را بیم بود مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که به جمع آید و به جمع بشود ولکن از بهر آثار تعجب را یک بار در نشینی روا بود به وقت توانگری که رسول گفته است صلى الله علیه و سلم ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و به وقت ستد و داد بی مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله به دست کسان باز مده که گفته اند که به دست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیان های خویش جمله همیشه شمار کرده دار و به دست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معامله خود باز می پرس و مطالعه همی کن تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کرده است غلط سوی اوست کان خیانت با خود کرده است
حکایت مردی بود گوسفنددار و رمه های بسیار داشت و او را شبانی بود به غایت پارسا و مصلح هر روز شیر گوسفندان چندانکه بودی خود را از سود و زیان و کم بیش هم چندانک به حاصل کردی به نزدیک خداوندان گوسفندان بردی آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و به شبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت می کرد و پند می داد که ای خواجه با مسلمانان خیانت مکن که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می کرد تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد بیت ...
... و یک روز شبان به شهر آمد و پیش خداوند گوسفندان رفت بی شیر مرد پرسید که چرا شیر نیاوردی شبان گفت ای خواجه ترا گفتم که آب بر شیر میآمیز که خیانت باشد فرمان من نکردی اکنون آن آب ها که همه به نرخ شیر مردمان را داده بودی جمله شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان ترا جمله ببردند
و تا بتوانی از خیانت کردن بپرهیز که هر که به یک بار خاین گشت هرگز کسی برو اعتماد نکند و راستی پیشه کن که بزرگترین طراری راستی است نیک معامله و خوش ستد و داد باش و کس را وعده مکن چون کردی خلاف مکن و خربده مگوی چون گویی راست گوی تا حق تعالی بر معامله تو برکت کند و در معاملات در حجت ستدن و دادن هشیار باش چون حجتی بخواهی داد تا نخست حق به دست نگیری حجت از دست منه و هر کجا روی آشنایی طلب کن و اگر بازرگان باشی و هیچ بار به شهر ی نرفته باشی با نامه محتشمی رو به تعرف خویش اگر بکار آید و الا زیانی ندارد و نتوان دانست که حال چون باشد و با مردم ساخته باش و با مردم ناسازنده و جاهل و احمق و کاهل و بی نماز و بی باک سفر مکن که گفته اند الرفیق ثم الطریق و هر که ترا امین دارد گمان او در حق خویش دروغ مکن و هر چه خواهی خرید نادیده و نانموده مخر و هر که ترا امین دارد امین خود و او باش و آنچ بخواهی فروختن اول از نرخ آگاه باش و به شرط و پیمان مفروش تا آخر از داوری و گفت و گوی رسته باشی و طریق کدخدایی نگاه دار که بزرگترین بازرگانی کدخدایی است از آن خانه باید که کدخدایی پراکنده نکنی و حوایج خانه در سالی به یک بار به وقت نوقان جمله بخری از هر چه ترا بکار آید دو چندان که در سال بکار شود بخر پس از نرخ آگاه باش و چون نرخ گران شود از هر چیزی نیمی بفروش از آنچ خریده باشی تا آن یک سال رایگان خورده باشی و درین بزه نبود و نه بدنامی و هیچ کس ترا بدین معنی به بخل منسوب نکند که این از جمله کدخدایی است چون در کدخدایی خویش خللی بینی تدبیر آن کن تا دخل خود زیادت بینی تا آن خلل در کدخدایی تو راه نیابد پس اگر چاره زیادت کردن دخل ندانی از خرج کمتر کن همچنان بود که در دخل زیادت کرده باشی پس اگر از بازرگانی نیکو نیفتد و خواهی که در علمی شریف باشی از گذشت علم دین هیچ علمی سودمند تر و شریف تر از علم طب نیست که رسول گفته است صلی الله علیه و سلم العلم علمان علم الادیان و علم الابدان
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب سی و هشتم: اندر آداب ندیمی کردن
بدان ای پسر که اگر پادشاهی ترا ندیمی دهد اگر آلت منادمت پادشاه نداری مپذیر که هر که ندیمی پادشاه {کند} چند خصلت در وی بباید چنانکه اگر مجلس خداوند را از جلوس وی زینتی نباشد باری شینی نبود اول باید که هر پنج حواس به فرمان او باشد و دیگر باید که لقایی دارد که مردمان را از دیدار او کراهیتی نباشد تا این ولی نعمت از دیدار او ملول نباشد سیوم باید که دبیری بداند تازی و پارسی تا اگر در خلوت این ملک را حاجت افتد به چیزی خواندن و نوشتن و دبیر حاضر نباشد این پادشاه ترا نامه ای خواندن فرماید یا نبشتن عاجز نمانی چهارم باید که اگر ندیم شاعر نباشد و بد و نیک شعر نداند نظم بر وی پوشیده نماند و اشعار تازی و پارسی یاد دارد تا اگر این خداوند را گاه و بیگاه به بیتی حاجت افتد شاعری را طلب نباید کردن یا خود بگوید یا روایت کند از کسی همچنین از طب و نجوم باید که بداند تا اگر ازین صناعت ها سخنی رود یا بدین باب حاجت افتد آمدن طبیب یا منجم حاجت نباشد تو آنچ دانی بگوی تا شرط منادمت بجای آورده باشی تا این پادشاه را بر تو اعتماد افتد و به خدمت تو راغب تر شود و نیز باید که و دیگر باید که در ملاهی ندیم را دستی بود و چیزی بداند زدن تا اگر پادشاه را خلوتی بود که مطرب را جای نباشد بدآنچ دانی وقت او را خوش داری تا او را بدان سبب بر تو ولعی دیگر باشد و نیز محاکی باشی و بسیار حکایات مضحکه و مسکته یاد داری و نوادر هاء بدیع که ندیم بی حکایت نوا در ناتمام بود و نیز باید که نرد و شطرنج باختن بدانی نه چنانک مقامر باشی که هر گاه که به طبع مقامر باشی ندیمی را نشایی و نیز با این همه که گفتم قرآن باید که یاد داری و از تفسیر چیزی بدانی و از فقه چیزی خبر داری و اخبار رسول علیه السلام بدانی و از علم شریعت و از هر چیزی بی خبر نباشی تا اگر در مجلس پادشاه ازین معنی سخنی رود جواب بدانی دادن و به طلب قاضی و فقیه نباید شدن و نیز باید که سیر الملوک بسیار خوانده باشی و یاد گرفته و خود به نفس خویش خصلت های ملوک گذشته می گویی تا در دل پادشاه کار می کند و بندگان حق تعالی را در آن نفعی و تفرجی می باشد و باید که در تو هم جد باشد و هم هزل اما باید که وقت استعمال بدانی که کی باشد و به وقت جد هزل نگویی و به وقت هزل جد نگویی که هر علمی که بدانی و استعمال ندانی دانستن و نادانستن هر دو یکی باشد و با این همه که گفتم باید که در تو فروست و رجولیت باشد که ملوک همیشه نه به عشرت مشغول باشند و چون وقتی مردی باید نمودن بنمایی و ترا توانایی آن بود که با مردی یا دو مرد بزنی مگر و العیاذ بالله در خلوتی یا در میان نشاطی کسی خیانت اندیشد بدین پادشاه و از جمله حوادث حادثه ای زاید تو آنچ شرط مردی و مردمی بود بجای آری که آن ولی نعمت به سبب تو رستگاری یابد و اگر گذشته شوی حق خداوند و حق نعمت او گزارده باشی و به نام نیک رفته حق فرزندان تو بر آن خداوند واجب باشد و اگر برهی نام نیک و نان یافته باشی تا باقی عمر خویش پس اگر اینکه گفتم در تو موجود نباشد باید که بیشتر ازین باشد تا ندیمی پادشاه را شایسته باشی اگر چنان بود که از ندیمی نان خوردن و شراب خوردن و هزل گفتن دانی از پس ندیمی نبود تدبیر ندیمی کن تا آن خدمت بر تو وبال نگردد و نیز تا تو باشی هرگز از خداوند خویش غافل مباش و در مجلس پادشاه در بندگان او منگر و چون نبیذ ساقی به تو دهد در روی او منگر و سر در پیش دار و چون نبیذ خوردی قدح به ساقی باز ده چنانک در وی ننگری تا خداوند را از تو در دل چیزی صورت نبندد و خویشتن نگاه دار تا خیانت نیفتد
حکایت شنودم که قاضی عبدالملک غفری را مامون ندیمی خاص خود داد که عبدالملک نبیذ خواره بود و بدین سبب از قضا معزول شد روزی در مجلس غلامی نبیذ بدین قاضی عبدالملک داد چون نبیذ بستاند به غلام نظر کرد و به چشم بدو اشارت کرد و یک چشم را لختی فرو خوابانید مامون نگاه کرد بدید عبدالملک دانست که مامون آن اشارت را بدید همچنان چشم نیم گرفته همی داشت مامون بعد از ساعتی قاضی عبدالملک را پرسید به عمدا که ای قاضی چشم ترا چه برسید عبدالملک گفت هیچ نمی دانم درین ساعت به هم فراز آمد بعد از آن تا وی زنده بود در سفر و در حضر و خلا و ملا و در خانه و در مجلس هرگز تمام چشم باز نکرد تا آن تهمت از دل مامون برخاست و ندیم باید که بدین کفایت باشد
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی
بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدان که جوانمرد ی چیست و از چه خیزد پس بدان که سه چیز است از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند اگر چه حق تعالی کم کس را داده ست این سه چیز و هر که را این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد اول خرد دوم راستی سیوم مردمی پس به حقیقت دیگری به دعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی به دروغ نمی کند از بهر آنکه هیچ جانور ی نیست که این سه صفت در وی نیست ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته می دارد که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود چنانکه در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتی اند به مراتب نه به ترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالم هاست پس خالق این جمع به بندها قایم کرد ایشان را به یک دیگر قایم کرد و ببست چنانکه درین جهان بزرگ می بینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت به جنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند پس خاک واسطه گشت میان آب و آتش بندی افتاد خاک را به خشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی به هوا و هوا به نرمی با آب و به گرمی با آتش و آتش را به جوهر به اثیر {و اثیر را} به تابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس به جوهر ست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد به فیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع به مادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد صورت و چهره و حیات و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنج گانه جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریف تر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایه اینهمه عقل است و خرد از فیض عقل علوی آمد در تن پس تن بجان زنده است و جان به نفس و نفس به فعل هر که را تن چنان بینی از جان لابد ست و هر که را گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجود ست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود از جان به تن مادتی نرسد یعنی جنبش و قوت و هر که را میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام یعنی حواس پنج گانه و هر که را میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل به نفس نرسد یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی پس به حقیقت هیچ جسد ی بی خردی و مردمی نباشد ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود دعوی یابی و معنی نه پس هیچ کس نیست به دنیا که مردمی دعوی نکند ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بی معنی نکنی و فیض علوی مبعد روحانی گشاده داری به تعلیم و تفهیم تا تو را همه معنى بی دعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند به الفاظ به جسد که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستی ست و جوانی اش دانش و معانی اش صفاتش صورت را ببخشیدند بر خلق گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیا ران و بازاریان اند که مردمان ایشان را نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف که مردمان ایشان را ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیا ند که مردم ایشان را دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبران اند پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن به حقیقت چنانکه گفته اند که اصل جوانمردی سه چیز است اول آنکه هر چه بگویی بکنی دوم آنک راستی خلاف نکنی سیوم آنکه شکیب را کاربندی از بهر آنکه هر صفتی کی به جوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیز ست پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازه هر یک پدید کنم تا بدانی
فصل بدانکه جوانمرد ترین عیار ان آن بود که او را از چند گونه هنر بود یکی آنکه دلیر و مردانه بود و شکیبا به هر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و به کس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیر ان دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیز ست که یاد کردم چنانکه در حکایت می آرند
حکایت شنودم که روزی به قهستان قومی از عیار ان نشسته بودند مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و می گویند که در قهستان چنین و چنین عیارانند یک کس از ما به خدمت شما می آید و سؤالی داریم اگر سوال ما را جواب به صواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم به کهتر ی شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت به کهتری ما گفتند بگوی گفت بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که فلان مرد ازینجا گذشت عیار را چه جواب باید داد اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیار پیشگی نیست عیاران قهستان چون این مسأله بشنودند به یک دیگر همی گریستند مردی بود در آن میان نام او فضل همدانی برخاست و گفت من جواب دهم گفتند بگوی گفت اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آن ست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید تا من اینجا نشسته ام کس نگذشت تا راست گفته باشد ...
... حکایت چنان شنودم که وقتی دو صوفی به هم می رفتند یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت مجرد دلیر همی رفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلطید ی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن به نفس موافق او بودی تا وقتی بسر چاهی رسیدند جایی مخوف بود و سر چند راه بود صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن همی گفت چه کنم پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت صوفی مجرد گفت پنج دینار به من ده بدو داد وی به تک چاه انداخت گفت برستی ایمن بخسب و بنشین که مفلس در حصار رویین است
پس به اجماع مشایخ تصوف سه چیزست تجرید و تسلیم و تصدیق چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بی منع باشی عین طریقت تو آنست پس درویش که تسلیم به کار دارد در حق خویش با هیچ برادر مکاشفت نکند مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و به چشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی به صدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود اگر چه ناممکن بود چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار {که صدق اثری است که آنرا نه به عقل و نه به تکلف در دل خود جای نتوان داد مگر به عطا ی خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که به عین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و به ظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند تا در آتش تفکر سوخته نگردد که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش به سماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت سماع آب ست آب آنجا باید که آتش باشد آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است تا آن دو به یک صورت آراسته بود پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بی آفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلت هاء سفر و حضر و درویشان تمام چون عصا و رکوه و کوزه طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف باید که از درزی و جامهشوی بی نیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها به سفر نشود و به جایگاه تنها در نشود که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پای افزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند به دستوری نشیند و به دستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخن های طامات یاد می کند تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و به ستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری به رضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگرچه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و به قصد بازار نرود و اگر به کاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن به دستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد اگر همه یک بادام باشد که آن را زشتی خوانند و نام چیزی به حس ظاهر نبرد مگر به نامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند هم چنین و تا بتواند خرقه کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند که درین دو کار شرط هاست که هر کس به جای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن به غنیمت دارد و پای بر خرقه و سجاده کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتی که سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقه ای دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامه ای دوزد یا بشوید بی شکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی به درویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد خاصه از درویشان مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفی گری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش به گنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست به نان نکند و دست از نان باز نگیرد الا به اتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر به علتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزه خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بی تمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار این است که گفتم اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و به مثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و به حرمت بر جای نشیند خرقه ایشان را آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و به کاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند به دعوی یی یا به طعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و به خداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید تا ایشان خود کار خود به صلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید وقت نماز آمد یا برخیزید تا نماز کنیم باعث طاعت نباشد که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گرانجان و ترش رو ی نباشد که چنین کس را پای افزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد اگر چه اندک بود پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم که حلوا به صوفیان اولی تر
من صوفی ام ای روی تو از خوبان فرد ...
... حلوا در کار صوفیان باید کرد
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید یعنی جوانمردی و راست و دانش آن پیغامبر ان اند هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم از بهر آنکه هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود هنر جسدانی راستی و معرفت ست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را ز بر معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم بدان که معرفت به پارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و به پارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرایی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گویی فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است از بهر آنکه او غذا و بچه خویش بشناسد و آدمی هم چنین ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست نبینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورش گاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود از بهر آنکه او آتش را به جنسیتی شمارد نه به چگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد پس معلوم شد که دانش ز بر معرفت است ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود از بهر آنکه پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم از بهر آنکه بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمام ترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس آدمی بداند که چون سوزد و تمام ترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است اما تمام ترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوانمردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد از بهر آنکه درجه آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد پس چون به حقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او هم چون او بود و شناس او به معامله بود به قول و تجربه که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود او ازو به او بود او با او بود آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بی غرض و بی طلب بود از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد بقای او در فنا بود از فنا به فنا با بقا بود در فنا با بقا باقی بود در صفا بی صفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند جز از خود را بی خود نه بیند و در عین به عین بی عینی نگرد پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد پس ای پسر جهد کن تا به هر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی تا از جهان گزین باشی و از هر طایفه ای که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو اگر خود عزیز ترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو چون خود را تسلیم کرد و به عجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی به انتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی دراز است و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد اما سخنی مختصر بگویم که هر چه گفتم تبع این سخن است بدانکه تمام ترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار که بزرگ ترین و مردم ترین جوانمردی اینست هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار می کنم اگر خواهی که مادام دل تنگ نباشی قانع باش و حسود مباش تا همیشه دل تو خوش باشد که اصل غمناکی حسد ست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم می رسد و استاد من گفتی که مرد باید که بیش بین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده تا اگر از فلک ضعفی رسد به گردن بگیرد و اگر لقمه ای رسد به دهان بگیرد چنانکه حق سبحانه و تعالی می فرماید فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد به نیک و بد راضی باش و بدان که همه طایفه که هستند همه بنده یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدم اند علیه السلام یکی از یکی کمتر نیست چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بی نیاز باشد
به گسستی ایا به سر طمع آسان شد ...
باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۱۶۸
ز حال خویشتن مو بیخبر بیم
ندونم در سفر یا در حضر بیم
فغان از دست تو ای بیمروت ...
باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۸۳
خوشا آندل که از خود بیخبر بی
ندونه در سفر یا در حضر بی
بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون ...
سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۹۱ - سبب نظم کتاب
... به ایران و هندوستان چارسو
به صورت زبهر کتابم سفر
به بمبایی از هر کتابم نظر ...
سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۹۲ - مناجات شهریار مرحوم خدابخش
... جهانت دمادم خبر می دهد
خبر از رحیل سفر می دهد
از این خوابیک دم برون آرهوش ...
مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص
... نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا ...