یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۷۸ - به یکی از بزرگان نوشته
قربان وجودت شوم پنجم شعبان در سمنان خطاب والا و تعلیقه سرکار شوکتمدار خداوندی سرکشیک دام اقباله زیارت شد غیر از بندگان اشرف والا که در این قضیت از خاکسار غمی خورد و چار کلمه حرف زد دیگری را ندیدم و نشنیدم خدا سایه رحمت نواب امجد والا را از سر خاکسار کم نکند بلی از جندق تا طهران یکصد و بیست فرسخ راه است ارباب رشک و حیف اتفاقی بر خلاف کرده آنچه خواستند و دلخواه هشتاد ساله بود معمول داشتند چون به هیچ وجه آلوده نبودم صبر کردم و پاداش و کیفر را به خدا باز گذاشتم امیدوارم عما قریب داوری و یاوری او بر دوست و دشمن ظاهر گردد
خطاب مستطاب خدام امجد اکرم سرکشیک را زیب کلاه گوشه افتخار کرده انشاء الله بعد از رفع کسالت کویر و رنج ایوار و شبگیر قرب اندیش شهود مسعود اشرف والا و حضور مینو نمون ایشان خواهم شد شکایت هم از احدی ندارم چنانچه خواست خدایی حقیقت ماجرا تمام تحلی در چشم ایشان تجلی داد جبران همه چیز خواهند فرمود و اگر همچنان صورت حال در پرده شبهت ماند معلوم است مشیت الهی تعلق گرفته بود در ایام اختیار سرکار ایشان بی گناه بی جهت ما خوار و خفیف و خراب و دشمن کام شویم استدعا از مراحم روز افزون اشرف والا آن است که تا شمار کار بر حسرت و حرمان است کمترین مملوک جان نثار را به صدور ارقام علیه و رجوع خدمت لایقه سرافراز فرمایند و بنده خود دانند هر اوقات با نواب اشرف امجد والا ولی النعم سیف الله میرزا دام اقباله ملاقات افتد از محرومی من بر اندیشند که از حقایق حالات خدام امجد اکرم ولی النعم سیف الدوله هر جا تشریف دارند رهی را آگهی بخشند زیاده استدعا ندارم و اگر حکایت ناخوشی و گرفتاری جمعی عیال غریب خار راه نبود همین روزها چاراسبه راه سپار دارالملک می شدم
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۱ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
... وی درخت راستی را شاخساران برگ و بار
خدا را ستایش آسوده از گزند آسمانی راه به پایان رفت رخت به سمنان رسید بیمارها بدرود بستر و بالین کردند و سامان تندرستی و تاب دگرگون آرایش و آیین یافت برادرها به کوری بدخواه پیمان یکتایی نو ساختند و کهن کاوش های ما و تویی رخت بر در هشت و بار برخر بست اینک یاران این مرز را به خوشتر افت و اندازی کاراندیش خاست و نشستیم و راه گشای پیوند و پیوست پس از رنج دوری اندوهی که جان کاهد نیست
سرکار امید گاهی حاج سیدرضا را سخنی چند نگاشتم و انباز این نگارش داشتمچون سرکار حاجی پیرو پیشوای درویشان است و شما را نیز پیدا و پنهان مهری با ایشان هر آینه خواهند رسانید و اگر گرفتاری بند دست و خار پای باشد گرامی سرور هاشمی گوهر شباهنگ را در این کار جانشین و دستیار و پیام رسان و نامه گزار خواهید نمود اگر این نیاز نامه بر دست شما آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله را چشم سپار آید سال ها سپاسدار خواهم زیست گویا رای اندیش و راه سپار سامان کربلا باشند اگر بر تو گران نیاید و او نیز از شنیدن خودی بر کران نکشد به زبانی که دانی از تنخواه فرزندی میرزا جعفر رازی در میان آر شاید آن پیمان شاید آن پیمان که در بست فرا یاد آرد و این مرد را که آلوده هزار وام است و فرسوده هزار دام دستی بر دل مستمند گذارد
حاجی جان هر آینه می دانی و آزموده نیز خواهی بود که از کیش سگ پرستی تا یاسای پاک پیمبر که بهترین راه و آیین است کاری بزرگتر از بار افتادگان بردن و کار فروماندگان کردن نیست کاری که از من بنده بر آید هر جا باشم بگوی و بخواه که در خورد نیرو وتاب به سر ایستاده ام و به جان آماده ستایش و درودی پاک و پرداخته از آلایش تیتال در فرگاه سرکار امید گاهی آخوند ملا ابوالحسن بسته به مهربانی و کاردانی تست بندگان یغما
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۳ - به حاج محمد اسمعیل طهرانی نوشته
... غره شوال است بار روزه سلامت به منزل رسید از برکات خاکبوسی آستان دارای طوس سلام الله علیه استیفای عیدی همایون کردیم جای شریف و عامه احباب به زاید الوصف خالی و نمایان است گواهی از بار خدای همی جویم که در استسعاد زیارت و دعا فراموش نه ای و زبان از نیل مراد و نحج آرزوی حضرت خاموش نیست
امور معادو معاش پیدا و فاش بحمدالله تعالی قرین انجام است در سیاقت و سلوک و بال پردازیم نه جنایت ساز اگر از دل بندگان خدای باری نتوانیم پرداخت در راه مردم خاری نخواهیم ریخت چنانچه ما خالی از کلفت به افتاد امور و اصلاح احوال شما را از پاک یزدان جویانیم شما هم توفیق وتایید خیر و ثواب ما را از خدای عزوجل بخواهید تفصیل احوال ما را هیچ کس به حکم یکتایی و اتفاق معاشرت بهتر از یغما آگاه نیست امروز و فردا زین و ستام بر کوهه راه انجام خواهد بست ملفوظا با مکتوبا بی کاست و فزود راز خواهد گشود همواره صدور مراسلات و رجوع مهمات را چشم به راه اندریم و گوش برآواز
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۷ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
گرامی سرور فرشته گهر حاجی اسمعیل را نیکخواه و فزایش جوی و کام اندیش و ستایش گویم این پارسی نگاری و پهلوی شماری یکباره ما را رسوا و زشت نام کرد هر جا خامی دانش باز و سردی بینش فروش سر از دبستانی بر کرد ندانسته و نسنجیده پاره پرندی در مشت و شکسته کلکی در انگشت آورده نوشته چه آورده ای پشک چه پرورده ای مشک آزمودم می گیرند که اینک می نگاریم و باز می سپاریم بردن همان است و به دست پرستاران سپردن همان روز به هفته و ماه نرسیده یا کاغذ پاره آهک و زرنیخ می سازند یا کهنه سارش با بوی فروشان بازاری باز می پردازند
درین پایان هستی و آغاز پستی پیشه و کار و اندیشه و شماری که داریم این است سوگند توانم خورد در این روزگار کم کمابیش کوتاه دامن گشاده گریبان ده دوازده نامه به آن مهربان دوست نگاشته ام و بر آن نشان و نام که راز گشودیم و باز نمودیم این و آن را در آستین گذاشته بی باکانه جز تنی دو از قرشی گهران که از دانش و دید برون از یاسای دگرانند هم خوابه ها را سپردند و در نوره خانه گرمابه ها کوتاه یا دراز درست یا دریده بالای آب افتاد و پشم آلود رخت در منجلاب افکنداگر یک و دویی از چنگ داروکشان گرمابه رست دارندگان و آرندگان یکباره دل از اندیشه آن باز پرداختند و در آستین پاس داری بر آستان فراموشی و خواری انداختند اینک مردی درست کار راست پیمان راه سپار است بر بوی آنکه بود دوست را چشم سپار افتد با دل و دستی که نیست راز گشای جای امیدوار گشتم مهر و پیمان یاری و یکتایی و دیگر چیزها که آدمی بدان زنده است همان است که دیده و دانی اگر روز به روز پیرایه فزایش و سرمایه برتری نیامد کوب آزمای کمی و کاستی نخواهد بود
گرفتاری های جندق و افزونی کار و تنگی هنگام احمد را آن مایه دست و نیرو نداد که آن سنجیده گفته ها که پیمان جست برنگارد و نیاز دارد دیر یا زود چشم سپار و گوش گزار خواهد داشتآسوده روان زیند که شکست را بر پیمان ما دست و دغل بازی را در نهاد ما به خواست پاک یزدان نشستی نیست یکبار دیگر یا دیرینه پیوند میرزا رضا را ببین و درودی دوستانه بر سرای و داستان چشمک شاخدار را در میان افکن چنانچه داد بی آنکه هنگام چشم داشت دراز افتد روانه فرمای و اگر به دستور گذشته رای اندیش بوک و مگر شد و جز آن پیمان که بست اندیشه دیگر انگیخت زبان درکش سخن در بر دهان در چین هوس در گسل سر خویش گیر و او را به گوهر و خوی خود باز مان از یکی چشمک که دو سه خسروی بیش نیرزد گذشتن آسان تر است تا از پرورده خویش کشتن پیوسته روی داد خویشتن و هر گونه کار که بندگی های ماش پرداختن تواند بر نگار و بی فسانه گویی پذیرای انجام دادن یاران ری را هر یک دارای مهربانی دانی درودی دوستانه بر سرای و پوزش آرای جداگانه نگارش باش اگر هر گونه نامه ویژه نگارش های پارسی پیکر که از من به شما رسد خواه ژاژ خواه شیوا خواه زشت خواه زیبا با نوشته های من که گرد کرده تست بی کاست و فزود در فزایی بیش از آنچه در چنبر پندار گنجد از شما خرسند خواهم بود
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته
راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دستدست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید روشنایی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست ورای پراکنده مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی که مفت روان آشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبایی و خداوند اختر و بخت شیوایی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس
اگر همه هستی در هشیاری و مستی کلک و پرند از چنگ نهلی همی گمان فزونی مبر که باز کم است و چشم و گوش یاران دید و شنید را سردی و سیری ازآن افسانه چاه و شبنم نخستین منم آنکه جیحون و جی از نهاد هیچ سیرم دیر و زود آز آورده آن خامه و شست باز نیارد نشاند و بر جای پاره پرندی چند اگر دریا بارها گذارش از خاک ری زی در خاور دوانی شاد خواست تفسیده روانم همچنان کشتی بر خشک خواهد راند
حاجی جان فسانه گویی و بهانه جویی های بچه چشمک باز را شنیدم پاک یزدان ما را از آب و گل پرداخت و خداوند جان و دل ساخت و از آن پایگاه بلند مایه بدین جایگاه پست پایه انداخت تا در تاریکی روشنایی جوییم و از بیگانگی راه آشنایی پوییم و از بیغوله ناشناختی ها پی به بنگاه شناسایی بریم بار خدای آگاه است و پاک روان بزرگان گواه که نخستین روزگاران که پدر و مادر این پسرک با رهی رای یکتایی زدند و خوشبای دلربایی می دیدم کدام اندیشه این بیشه کران شاخ و ریشه را پیش پای آن شب باره واین سایه پرست گذاشته و بست و گشاد و ستد و داد کدامین پنداشت و انگاشت آن سه بیگانه سیم باره را بر آشنایی من داشته ولی چون گناه نبوده و بزه دست نانموده را آویز و گرفت آیین هنرمندان نیست بدان افت و انداز و پر و پرواز که دیدی زبان از نکوهش خاموش چشم از زشت دیدن فراهم دست از انداز ناشایست بسته پای از پویه ناهموار شکسته دل از اندیشه آلایش بر کران روان از سگالش پاچه پلشتی ها پرداخته کالا و رخت بالا و پست آنچه بود به کنکاش مرد یا زن سپردیم سیم و زر از سه تا سیصد هر مایه باغ و درخت و پس انداز زندگانی و زیست از جندق رسید کارسازی مرد کردیم سیاهه زرو کالا به گفته زن و خوشنودی شوهر به این بچه چشمک باز سپرده افتاد پاره ای چیزها که به چشم اندر گرامی تر بود و دیده و دل را بدان زودتر از دیگر چیزها نیاز افتادی بچه چشمک بازش پاس دار نیمه جامه و رخت و بالا پوش را خاتون مردانه پوش پیمانه نوش بالا گرفت پنجاه یا شصت تومان تنخواه را خواجه پاچه پلشت به شوخ چشمی و سخت رویی پیرایه تن و توش فرمود و سرمایه مغز و هوش روزی بر هنجار افسانه گفتم دو سه سال افزون گذشت تا فرزند ترا پدرسار اندوه آزمای پرستاری و پرورشم و اتابک وار تیاق گزار و پاس اندیش راه و روش پاداش این مایه درد و رنج را دست رنج نخواهم رخت و جامه بردن زر و سیم خوردن را که کام خواجه و خاتون افتاد چه نام نهم و بیغاره یاران دانش و دید را چه پاسخ دهم پیر پاچه پلشت آرنج ستون زنخ کرد و در زانو از پس پشت گذرانیدن همسنگ ملخ گشت که مگر نشنیده ای تا بازاریان گویند مزد خرچرانی خرسواری است
ما نخستین روز که پیوند آمیز و آویز استوار کردیم بز و میش بیگانه و خویش دارای کیش و ریش خداوند پس و پیش هر چه بود هر که بود در بسته یک رسته به بست و گشاد و سپرد و نهاد تو بازماندیم با یک شهر نرینه زود جفت مادینه در سفت و خفت بی کابین و سپار و سپوز مفت دیگر چه گویی و چه جویی امیدوارم بار خدای پاداش و کیفر ما و او را دیر و یا زود در آستین نهد و میانه من واین گروه شباره داوری های راستین فرماید چون چشمک باز دیرینه روز خاتون وار و خواجه سار مهرسوز و کینه توز نبود و مهر و آویزی به یاسای دزدی در و آیین زن بمزدی بر فراخ روده و سینه سوز نداشت گفتم تواند شد به دیگر کالا که والاتر از این بود و چون پایین خویش بالا گرفت هست و بود فرماید و بی ترانه تلالا و فسانه علالا دل و دست بدین چشمک که مرا چشم است و جهان را پشم نیالاید این بچه پر آرزو و زال تا سه هیچ سیر هم این شد که دیدی و آن گفت که شنیدی شعر ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۸۹ - به دوستی نوشته شد
... سرکشی گر هست سرو است آن هم اندر جویبار
از من وقایع نگاری اگر فضولی نبود اقدامات حسنه خدام وزارت و اهتمامات مستحسنه سرکار حاجی خان را تعلیقی به سزا می کردم عما قریب ارض اقدس از اصناف آبادی و آرایش و آزادی و آسایش شرم سغد سمرقند خواهد شدو خاک پستش از در صورت و معنی طعنه بر چرخ بلند خواهد زد به شرط حیات غره شوال راه اندیش سمنان و کار خود را بساز و سامان کرده کار بند نکته العود احمد خواهم گشت مصرع دولت در این سرا و گشایش درین در است
مخدوم مهربان حاجی اسمعیل را عرض سلام رسانیده عذر جداگانه کتاب در خواه خدمتی که از من ساخته دانی نگارش ده بعون الله قرین انجام خواهد شد
یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۹۰ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
فدای حاجی اسمعیل هر آشنایی که راه سپاری های تهران را باره در ستام کشد می خواهم از من بتو نامه و پیامی داشته باشد خواه برسد خواه نرسد خواه کار اندیش پاسخ شوی خواه نشوی شعر
چون دلش دادی و مهرش ستدی هیچ نماند
اگر او با تو نسازد تو به او سازی به
جوانی از نوکرهای شاه که ترا می شناخت و می دانست که در کجا خانه داری کاغذ از من ستد و پیمان داد که برساند و پاسخ بستاند و روانه گرداند گویا تا اکنون رسیده و نوشته چشم سپار افتاده باشد اگر میرزا رضا را دیدی و داستان چشمک را در میان آوردی زودم از چگونگی آگاهی رسان حاجی اگر چشم و گوشی داری و مغز و هوشی در این چند سال خاست و نشست دانسته خواهی بود که من دست آز و کام از خوان پادشاه تا پاسبان شسته ام و چشم از زرد و سرخ فرزندان آدم فرو بسته پولی سیاه خواهش مفت از کسی ندارم یکی از دوستان و یاران نزدیک من تویی اگر بیگاه و گاه در کاخ و کوی تو هم به خواهش تو پاره نانی شکسته ام بیش از آنکه دو مزدور خلخالی خشت زند و چاه کند میان کارگزاری بسته بیست سال افزون بهمین روش با سرکار سیف الدوله که بی ساخته ترین بزرگان و آشنایان است راه رفته ام و دهش و داد ندیده و دوستداران را سپاس رانده این چشمک را در پیش سرکار جلال الدین میرزا از دست فروشی خریدم چون به چشم می افتاد و فرزندی میرزا رضا را دوست و فرزند و رازدار پیدا و نهفت خود می دانستم به او سپردم هنگام بازگشت من از ری به سمنان وی در گیلان بود خواستم مادرش گفت نام و نشانی از آن پیش من نیست راست هم گفتند میرزا رضا هم فراموش کرده می گویم شاید هوش یادآوری کند و میرزا بفرستادن همان چشمک داوری فرماید باری استکلاشی و گدایی نیست بخواه اگر روی بر تافت دامان در چین و آگاهی فرست فرزند هنرمند میرزا مهدیقلی دارنده نامه را سفارش کردم چشمکی شاخ دار بگیرد تو هم دستیار شو از فرنگی ها بپرس تا با چشم هفتاد هشتاد ساله چشمکی که در خور و سزا باشد بجویی و او بخرد کوتاهی مکن
درباره چون من دوستی کم آزار کاری چونان کمینه و پست در پای بردن بیش از اندازه نامردی و بی دردی است و سرمایه رنجش و دل سردی
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد آنچه برادر مهربانم آقا علی حاجی حسین در ساز و سامان باغ بالا وانگه ساخت و پرداخت جوی میان خواهد بده و نوشته رسید بستان توهم در انجام این کار دستیار اوباش که بی درنگ آغاز کند و به انجام برد آن مایه که این باغ سیراب گردد آب از نو باید خرید سه جوی و یک جوی ندانم باید تا رسید من که به خواست خدا دو سه ماه افزون نخواهد بود پای تا سرآکنده دمید و آن خاک سیاه از انبوه نهال های بالیده سرسبز و آقا علی روسفید باشد
زود از انجام این کار آگهی بخش که دیده در راه است و انگشت شمار اندیش هفته وماه شش درخت پسته چهار در چهار گوشه و دو در میان این کنار اگر سبز کنی تا نخواهی خشنودی خواهم داشت ازین گذشته جز درخت خرما در این باغ شاخی بی بر و هر برگش به جای هفتاد سر خر خواهد بود فراموشی خام است و نافرمانی خنک اگر کوتاهی خیزد از هر دو در هم خواهم شد دویم ماه روزه در ری نگارش یافت سنه ۱۲۶۲
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳ - به میرزا جعفر اردیبی ازری به سمنان نگاشته است
فرزندی میرزا جعفر نامه گرامی رسید دیده روشن وخانه گلشن شدگزارش ری آنکه شاهنشاه جهان پناه در نیاوران است بندگان ایران پناهی آقا در کاشانک مردم شهر پیشه ور و دهقان و خوش نشین و سپاهی هر چه و هر که هست همچنان در روستا و جلگه های ری و قزوین پریشانند و هر که با کوچ و بی بنگاه بازگشت شهر آورد پشیمان زیرا که ناخوشی چند روزی کرانه گرفت و آرامش رخت در میان افکند ولی چون چنبره باره از بنده و آزاد رنگ آبادی گرفت بازگشتی بی هنگام کرده گرفتن و بستن تازه کرد و کشتن و خستن بلند آوازه پریروز که بیست و چهارم بود تا پسین بلند خوار و ارجمند سی و پنج تن هر یک در یک شبانه روز یا کمتر بدرود جهان کردند و روی ناکامی درخاک تیره نهان اگر چه گمان گروهی این است که دوازدهم ماه آینده سرکار شهریاری و بندگان آقا و همراهان به شهر خواهند فرمود ولی اگر کار این است و شمار چنین گویا تا پایان ماه هم درنگ بر شتاب پیشی جوید و گریز بر آویز خویشی سرهای بی سامان دور از بالین است و کارها از هر در بی ساز و آیین سرکار شاهرخ خان را سه روز ازین پیش به صد افسون و نیرنگ روانه اردو کردم شاید اندیشه کارش کنند و در جایی کاشان و مانند آن کارگزار امروز شنیدم باز آمد هنوزش ندیده ام و گفتارش نشنیده فردا شب بدو سر دیدار و هنجار گفت و گزاری هست اگرش به کاری داشته اند و بر کشتن گل یادرودن خاری گماشته همراه زواره ای ها شما را مژده خواهم فرستاد و بر بازگشت ری خواهم انگیخت
اسمعیل بمیرد من از اندیشه کار تو یک چشمزد بیرون نیم و بی هوش از شمار جنبش اختر و گردون نه آسوده باش تا از بار خدا گشایش خیزد و نوید بخشش و بخشایش آید چنان پندارم اسمعیل با تو جز راه یگانگی نپوید و در خورد توانایی تن پرورد و دل جوید اندیشه و سگالش خوش کن سفارش ها نوشته ام باز هم نگارش ها خواهد رفت اسمعیل آن نیست که دیدی و سخن آن نه که شنیدی به خواست بار خدا پس از اینش در رفتار و کردار شیوه دیگر و کیش و آیینی صد هزار بار از ساز وسامان پیش بهتر خواهد بود
جعفر ترا به خاک بزرگان و پاس غم خوارگی نامه های پارسی را همان گونه که نوشته ام زود و درست نگار و با من فرست که سپاسی گران سنگ و نوایی بزرگ خواهد بود
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴ - از قول سیدی اردستانی به اردستان نوشته
گرامی برادر من دیری است پیمان نامه نگاری فراموش است و خامه شیوا سخن از پرسش روزگار دور افتادگان خاموش با آنها که از راه خویش بر ما پیشی و بیشی ندارند هر روزت پیک و پیام است و شمارخیز و راه انجام بهر گامی اندر نامه در راه است و نامه رسان بر گذرگاه مگر ما که یکباره از یاد شدیم و خاک آسا در تاختگاه نامهربانی بر باد سرگرانی تا چند دل نگرانی تا کی با این همه سردی که با من کردی و گرمی که بادگران آوردی همچنانت بدل دوستدارم و از جان خریدار بی امید یک پاسخ خروارها نگارش کنم و اگر هوش دهی یا پنبه در گوش نهی خرمن ها گزارش
بار خدا را ستایش آغاز ماه صفر است در مرز ری و تختگاه کی به کنجی از آشوب مردم آسوده روزگاری دارم و با نگارش چاپی شماری کار زندگانی بر هنجار هست و بود به کام است و روان از اندیشه بیش جویی و پیشه شکم انباری درنگ اندیش و آراماگر گاه گاهی از سرکار آن مهربان برادر که پیش من با دو جهان برابر است نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید کوه اندوهم دو جهان برابر است نامه و پیامی رامش افزای جان دوستی فرجام آید کوه اندوهم کاه و گوهر شب چراغم ماه گردد کی باشد نوازش یاران را خم اندر پشت و خامه در انگشت آورده چون دیگر دوستان به نگارش و گزارش یاد و شادم فرمایند
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۵ - داستانی از کتاب زینت المجالس که با انشائی تازه نگاشته است
آورده اند در بخارا پسری بود و پدرش از بستگان فضل پسر بکر که پیر راه و رونده ای آگاه بود آن پسر در ماه روزه از دختری دوشیزگی پرداخت داد آفرین برین تباهی آگاهی یافته پسر را بند کرد و به زندان فرستادپدر از در درخواست دامن پیر گرفت که از فرزندم نزد مرزبان بخشایش و رهایی خواه پیر پاسخ آورد که مانند این کارها و آنگه در ماه روزه گناهی بزرگ است مرا پای رفتن و دست در خواه نیست آن مرد خامه و رخنه فرا پیش پیر برد و گفت برای من بخشایش نامه ای نزد کارگزار دوزخ نویس تا در آن جهان از آسیب آتش و گزند گرز نیازارد و نرنجاند پیر فرمود نوشته من نزد وی سنگی و درخواست را آب و رنگی نیست مرد گفت ای پیر راه و دستگیر آگاه هرگاه آمیزش من با تو به کیهان اندر سودی نبخشد و مایه رستگاری آن جان نیز نگردد خود از درداد و راستی باز فرمای سود آمیزش و پیوند من با تو چه خواهد بود پیر پس از درنگی گران سنگ فرمود راست گفتی سپاس بستگی و یک رنگی تو در خورد آن است که بی کوتاهی و پوزش راه انجام کامت پویم
پس برنشست و به خانه مرزبان شد و آنچه گذشته بود و از پدر پسر شنوده بی کم و کاست بر سرود مرزبان بر شکفت و بسیار بخندید و فرمان داد تا پسر را رها کردند
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۶ - به حاجی محمد علی کاشانی نگاشته
یار دیرینه دوست بی کنیه انباز درنگ و گشت دمساز شبستان و دشت حاجی محمد علی را پویه اندیش فرخ دیدارم و آرزومند خجسته گفت و گزار هشتم ماه رجب است به راهی برخان نو که بنیادی بلند است و رستایی ارجمند گذر داشتم آقازاده را بر کلبه خان نشسته دیدم و با مردی از در داد و خواست سخن فرا پیوسته بارهی بیش از آنکه گفتن و شنیدن توان ساز مهربانی ساخت و راز خوش زبانی راند نشستم ونخست پرسش از وی این بود که رسته کدام باغی و پرتو کدام چراغ به همان روش های شیرین منش که کیش تست خنده را بر سخن پیشرد داشت و به شیوه کوچک دلی آیین قنبرک بافی نو ساخت که فرزند دوست دیرین پیوندت حاجی محمد علیم اگرت نیازی به فزایش نام و نشان و نمایش راز پیدا و پنهان هست افسانه از هر در ساز و داستان شناسایی دراز آرم گفتم خاموش کن و از هر چه در این باب باید فراموش که همان یک سخنم از همه راهی بی نیاز آورد و دیدار همایونت بر درستی گوهر رازهای نهفته و چیزهای نگفته باز برد مصرعشیر را بچه همی ماند بدو
پس از پرسش های پدرانه بر آن شدم که هر هنگام بدان خان گذار آرم دمی دو باوی انجمن سازم و پژوهش روزگار تو کار و کردار او و بندگی های خود را سخن پردازم مصرع از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است خوشا و خرما آن روزگاران پیری و خستگی و کاستی و شکستگی سختم افسرده و زبون ساخته پروای هیچ ندارم ندانم تو چونی و چگونه می گذاری و روزگاران پایان و پیری بر کدام راه و روش می سپاری اگرت آسودگی و پروایی هست گزارش زندگانی را نگارش کن و فرزندی آقاجانی را در رسانیدن سفارش فرمای در هر که مهر بینی و بر پرسش گشاده چهر نگری از منش درودی آسمان سرود بر سرای و پوزش اندیش جداگان نامه باش کاری که از من ساخته دانی بی ساختگی بر نگار که در انجامش چار اسبه خواهم تاخت
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته خاکش کیمیاست و سنگش توتیا اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود پاها سوده شد و دست ها فرسوده پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها گنج روان رنج روان رست و کندن کان کندن جان زاد دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدمپس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن آسوده زیست و بیهوده نگفت لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد
سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد و تلواس گزاف درایی و شکم چرانی پرده چشم و پنبه گوش افتاد پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشتهمی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد توخته نیا و پدر اندوخته زن و مادر سرمایه برادر و اخت پیرایه خواهر و دخت کمربند پسر و بنده پس افکند مرده و زنده دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پایی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ پای از پویه افتاد و نای از مویه پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه
سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد پای یوز و پوی آهو گرفت گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ روی بیچارگی سست سست بر خاک سود و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت فرد
ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته دل درد آلود دیده خون پالود هوش پریده گوش بریده آلفته دیدار آشفته دستار بی تاب و توش و بی خواب وهوش پشیمان روان پریشان نهاد راه از دست داده پای از پو فتاده خانه بر پشت خایه در مشت رنج کشیده گنج ندیده روز انباز شب جان دمساز لب ریگ هامون به پی سوده روی خانه نداشت راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت نوید آبادی دادم و امید آزادی دلش جستم و لبش بستم چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده به رسید نامه و دریافت آگاهی فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت و از چشم و چهرش سیم و زر دریابد و باتو باز سپارد تو نیز نیازی بدان برفزای و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر و همواره بر در دربان زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند
اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید و آنچه دیده و دانسته باز راند در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید پخته امیدش خام است و دانه نویدش دام نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۱ - در « داد و دهش» نگاشته
داد و دهش را به کیش من بنده شش نشان است پیش از خواست دادن بیش از خواست دادن بی خواهش سپاس دادن بی آرزوی پاداش دادن بی اندیشه خشنودی بار خدا دادن با شرمساری و پوزش گزاری دادن
جز بدین روش دادن و بر این منش ایستادن اگر همه در راه خدا باشد پیله وری است و به آیین بازاریان خریدار آزار گران فروشی و ارزان خری چنانکه دیده و دانی دارایان سیم و زر و خداوندان گاو و خر پس از آنکه با گوهر سیاه کاسه و نهاد خشک ناخن نیروها آزمایند و از روی آوردن و پشت کردن سرخ ها و زردها آیند دو پول سیاه جز بدریافت چار حور سپید در آستین ننهند و به دست خواهند اگر چه دستار سبزش بر سر ندهند هیچ شرمی آزرم خواره که به پولی دو ناسره بدین رسوایی از بار خدای و پاک پیمبر تا سه و تلواس جاکشی داشته باشد پیداست که در چه شمار است و زربنده و خر گدای کدام بازار مصرع زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
پاک یزدان را ستایش و سپاس که با رنج دربدری از آورده پستان تا پرورده بستان به یغمای سردار رفتن و کیسه پرداخته و مهربانی بزرگان کشور و سترگان لشکر و چاکر نوازی های شهزادگان و بستگی های آزادگان و دست سخن سنجی سی و هشت سال از پی آن زرد و سپید که سرسبزی کیهان و سرخ رویی آن خانه بدوست دست خواهش پیش مردان بخشش یا کاسه سیاهی نرفت و کاسه هست و بودم به آرایش خوان یا آلایش کام کیسه بر کمر دار و دارای کلاهی ندوخت ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۲ - به میرزا محمد علی خطر نگارش رفته
کام دل و آرام جانم دو نامه نیک طراز مهر فراز بخشایش انجام آسایش آغاز که سر رشته خشنودی و نوشته خرسندی است این چند روزه از فرگاه خداوندی ترا رسید اینک فرستادم بستان و برگشای بر خوان و کاربند بدین پایه خشنودی راد خداوند که مایه خرسندی پاک یزدان است و نمونه رستگاری و آمرزگاری دو کیهان ارجمندی کن و بر همگان سربلندی جوی فرکلاه ساز و چتر پیروزی به خورشید و ماه سای که این بزرگ نواخت شگرف ستایش سترگ بخشایش و دادی خوش از بار خداست بهر چه راهت نموده اند در شو و بدانچه پایت گشوده سر نه مردانه در راه زندگی پویا باش و فرزانه در چاره پراکندگی جویازی
در هر روش و راه خواه اندک خواه بسیار سست تا استوار آشکارا و نهان با فروغ دیده و چراغ دوده صفایی کنکاش و سگالش پیوند و بی دستوری و دانست وی اندیشه و پیشه هیچگونه بالش و مالش و آشتی و چالش مفرمای کاری که بر آنت فرمان انجام بخشد بی سوادی بوک و مگر و پوزش اکنون و یکدم دیگر آرایش پایان و پیرایش سامان انگیز ماه آبان است و هر که بینی اندیشه خرما و بار و سرو کار خویش را چار اسبه به گرمه شتابان پیداست همراه سرکار صفایی رخت بدانجا خواهی افکند و تخت خواهی زد و سخت خواهی ستاد تا بار درختان بریده گردد و به انبار کشیده و نهاد آرمیده
دوبار خرمای نوبر ری و سمنان را به کار است و پیوسته سرکار خداوندی به سفارش گزارش فرهاد نامه نگار بارها نگاشته ام وانجام را بر دوش مهین برادر ارجمند گذاشته پذیرش را خوار گرفت و ما را درخت آرزو و امید همه بر جای خوش چرک و خدشکن خسک و خار دمید راستی اگر پروای انجام و سودای فرجامش نیست خود هم به راهنمونی و دستوری وی میان دربند و بازو بر گشای جعبه از ایراج فراهم ساز و از باغستان گرمه و مهرجان هر جا خرمای خورا و بایسته بینی و سزا و شایسته شناسی نوبر خوب خوش چین خوش چرک و کرمانی و دیگر جورها که پسندیده گزیدگان پسندیده خوار افتد پاکیزه و دست گزین در جعبه ها برانبای و دوبار شتری که هریک به سنگ کمتر از پنجاه من تبریزی نباشد به زودی روانه ساز که مرا در سمنان دیده بر راه و سرکار آقا را به ری اندر چشم بر گذرگاه است
دایی نیامد و جانم از راه پایی دمساز سینه گشت دو ماه است او را خواسته ام و هزار نامه و پیک پی در پی آراسته اگر نمی آید و رنج دل نگرانی از روانم نمی زداید باری آگاهم سازید که فرسود چشمداشت نپایم و در نومیدی آسودگی یابم
فروغ دیده دستان امشب به ری پی سپار است و دریافت بزم خجسته سامان سرکار خداوندی را چاراسبه لگام گذار اگر خرما برسد پیش از آنکه سرما برسد ایشان از ری بسیج آرای بنگاه و من از سمنان نیز برگ اندیش پویه و راه خواهم گشتاگر دیدار پدر و ما دو برادر را جویایی و بر راه دلنگرانی و جاده چشمداشت نشسته و پویا به این کمینه تباهی نخواهی کرد و کوتاهی نخواهی فرمود
تفنگ نیازی سرکار خطر را با خود خواهم آورد اگر اکنون هم بخواهی پیش از رسید خویش با تو خواهم فرستاد به خواست خدای بستی سیمین به هنگام گشایش بر آن خواهم آراست و دستی خوشتر از این که هست نیز به دیگر پیرایه و آرایش خواهم زد که پسند رای و هوشت باشد و زیب دست و دوشت سرکار خداوندی را بهر چه دسترس افتد از تو دریغی نیست و مرا نیز اگر همه جان گرامی با چون تو دلبند برادر که به جوانی و کاردانی و آرام و آزرم و دل سوزی و جان فروزی با دو جهان برابر است حیف و فسوس و در این گفت گزاف و دروغی نه در تیمار و نواخت آینده و رونده آزاد و بنده فراهم و پراکنده بدانچه دست دهد به شکفته رویی خوشباش زن و این پارچه نان جوین را که داده بار خداست بهر که در آید با گمارش خوشخویی گوارش بخشفرد
حرامت بود نان آن کس چشید ...
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۴ - از قول نواب والا به حسین خان نظام الدوله حاکم فارس نوشته
زهی شگرف و شگفت که پس از درنگی دیرباز و روزگاری بی انجام و آغاز خامه ساز نامه نگاری کرد و نامه راز سازگاری راند هنگام بدرود کمینه گمان از دوست این بود که هر روز پیک و پیامی در راه است وهر بامداد انگیز پرسش و آویز جویایی را پی سپار و نامه گزاری بر درگاه ندانستم خامه نگارشگر همه به خاموشی خواهد زیست و روزگار جدایی با همه یاری و پیوند و سوگند به فراموشی خواهد رفت فرد
آن دارویش دهید که بیهوشی آورد
شاید که یاد ما به فراموشی آورد
باری آن به که گله روزگار گذشته درمانیم و از نامه مهر هنگامه که خامه شیوا گفتار زیبا رفتار دوستش بدان هنجار رنگین نگار آورده سخن رانیم نه نامه نگاری خواسته و بهاری آراسته به تنگ ها شکر ریخت و به سنگ ها گوهر پراکند نوید تندرستی و مژده نیک افتاد کار مهربان دوست دل را رامشی فره و جان را آرامشی فراوان رست تیمارگران درنگ راه شتاب سپرد و شادی دیر پیوند زود سیر با همه بیگانگی پیمان آشنایی فرسودگی بر کران تاخت و آسودگی رخت در میان افکند
پاک یزدان را سپاسدار و فرخ اختر را ستایش گزار آمدم رنج مرزبانی و شکنج فرمان روایی را گله ها رانده اند و گنج تن آسانی و آرامش را سپاس ها خوانده آری خداوندی دام دل است نه کام جان و کشور خدایی رنج تن است نه گنج روان در این راه تیمارها دیده ایم و گاه و بی گاه آزارها کشیده ولی جز بردباری چاره نیست و برون از سازگاری درمان کدام چون خرسندی و دلخواه فرخ روان شاهنشاه کیهان پناه که آسمانش زمین باد و جهان کامرانی زیر نگین در این است تیمار بر رامش گزیدن و جان کاهی بر تن آسایی خریدن خوشتر فرد
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است
از رهگذار کار و بار و بستان و پیوستگان و خداوندی های افسر کلاه داران و آفتاب شهریاران و نوازش و پاسداری های درویش توانگرمنش و توانگر درویش روش بندگان آقا و بالادستی دوستان و ناتوانی و پستی بداندیشان خویش از پیش فرگاه تا پشت درگاه آسوده دل و آزاده روان زیسته که توسن گردون رام است و گردش اختر به کام در راه دوست از در یاری و فر دوستداری چون دگر یارانم آزموده دمسازی و تلواس یاد بود نیازی نیست همان مایه که پاس پیمان کهن و پیوند نو را در نگارش نامه و گزارش روزگار و مژده بهروزی و نوید کامکاری ودیگر چیزها که نهاد دوست خواهد و روان دشمن کاهد کیشی خوشتر از هنگام گذشته پیش گیرند ما را رامشی بزرگ خواهد رست و شما را به هیچ روی و رای کاهشی نخواهد افزود بدست باش که دیده در راه است و گوش بر گذرگاه کاری نیز که سرانگشت ماش گره گشایی تواند بر نگار که به خواست بار خدای بی سپاس تراشی و اندیشه پاداش ساخته و پرداخته خواهد بود زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۶ - به نواب بهمن میرزا در رجعت آذربایجان نگاشته
جان و تنم برخی تن و جانت در این هنگام خجسته فرجام که فرمان آبشخورد رخت فیروزی بخت سرکاری را از سامان آذربایجان با تختگاه کی آورد و خاک ری از در پای بوس و الا که بلندتر آرزوی وی بود کیوان پایه و پروین پی گشت رهی را دور از آن خرم روان به کنجی اندر رنجی دور سیر و شکنجی دیر پای که باد سرخش همی خوانند با رویی زرد و روزی سیاه انباز بستر و بالش داشت و دمساز فریاد و نالش ناگزر این بخت و ارون تختم چون دیگر بندگان در پیشگاه گردون فرگاه سرکاری به نماز و نیازی پایمرد و دستیار نیامد آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله که پژوهش و تیمار بنده و آزاد ویران و آباد را همواره پای بر آستان است و سر در آستین از در پرسش بارها سایه بر این مشت خاک افکند و از هر جا دانست و توانست چاره اندیش این زهر بی تریاک افتاد سرانجامم از آن لانه دل پریش به خانه خویش خواند و بزرگانه کیش کوچک نوازی پیش گرفت و پرستاری و نواختی بیش از پیش فرمود اندک اندک آن رنج جان گزا و شکنج تیمار فزا ساز کاستن آورد و این تن بی تاب و جان و جان ناتوان بالای خاستن افراخت ولی از این خاستن چه سود و از آن کاستن چه افزود آنگاه پای گسسته پی را پر پویایی رست و جان خسته روان را فر جویایی که گناه دو رستادن و دیر در پای دستوانه بزم آسمان فر والا افتادن چنانم پژمان و پراکنده داشت و روسیاه و شرمنده که آسیمه سر و نوان چار اسبه چپ و راست همی بایست گریخت و آمرزش این تباهی و نامه سیاهی را زیر و بالا با دست و دندان در دامان این و آن همی آویخت دیری است تا بر این راه و روشم و در این خوی و منش هیچکسم از پای دل خاری نکشید و از دوش جان باری نپرداخت
همان خوشتر که خوشتر از این ها پایمرد و دستاویز گیرم و از سرکار والا هم سوی سرکار والا گریز فرد
بسکه هست از همه کس وز همه سو راه به تو
به تو برگردد اگر راه روی بر گردد
با این نگارش که آراسته راستی است و این گزارش که پیراسته کاستی به درستی خواهند یافت که لغزش و گناهی که رفت بی دانست و توانست من بنده خاست و این گریز و گران جانی که همی رود نه از راه ناسپاسی و نافرمانی است آن از بیماری زاد و این از شرمساری رست اگر خداوندانه پرده داری کنند و آمرزگاری فرمایند هر هنگام فرخ روان و فرخنده فرگاه سرکاری را پروای رنج افزایی این تباه کار سیاه نامه باشد سربندگی بر خاک درگاه خواهم سود و گردن سر بلندی بر اوج مهر و ماه خواهم افراشت بار خدا آگاه است و پاک نهاد بزرگان گواه که آن هستی را که پای تا سر خداپرستی است به خداوندی بنده ام و بنده وارش از در یکتایی پرستنده زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۷ - به میرزا احمد صفائی نوشته
احمد نامه دلخواه که نوشته فرزندی هنر را همراه بود تماشاگاه دیده و تیمارگاه دل افتاد زبان را ستایش سرود و روان را سنگ آسایش گرفت روزی که خاست بی نشست خسرو غازی خاک خواری بر سر اورنگ جمشید و افسر کی ریخت تاکنون که نشست بی خاست شاه جوان بخت سپهر تخت مرز ری را پروین پایه و خورشید پی ساخت هشت نامه نگاشته ام و فرستادن را به سر کار فرزندی خان باز گذاشته او نفرستاد یا آرنده نداد مرا گناهی نیست و بر راستی این گفت چون بار خدا که پیدا و نهان را آگاه است گواهی هست چنین هنگام با چنان هنگامه کی دل انداز فراموشی کند یا خامه دمساز خاموشی گردد خرید خانه و اندود بن تا آستانه همایون باد وبدشگونی را هزار ساله رخت بخت از کاخ و کریاسش بیرون فرد
آشانه باز است به بومان ندهم
صد چیست به صد هزار تومان ندهم
آن دو سه تنگ خانه و ننگ لانه که از در کوی تا لب جوی درهم بسته اند و با دیوار ما پیوسته اگر آسان دانی و ارزان توانی پای امید در نه و دست خریدفرابر هر چه فروشند بستان و هر چه باشد در کوب به شخم و شیاری دهقان پسند بر کاو ودیواری بلند و خدنگش پیرامن کش و به هنگام خود گل های رنگین و بیخ های برومند و شاخ های شکوفه زا در نشان و دری نغز وگلمیخ آجین از سوی بیرونی که هنوز ویران است بر نهاگر پاگاه و بهاربندی باید نیز از این سر نزدیک بیرون خانه زمینی بی کژی و کاست جدا کن دیوار و ستون آخور و اخیه چندانکه سزاوار است سخت و ستوار به دید و دانست کارشناسان با سنگ و آجر و خشت و گل بنوره و بنیاد افکن و به جایگاه خود خوب و آزاد در پوش و در آشکوب دویم تالار بالا خانه و مانند آن در خورد گنجایی و در بایست بر افراز پله و راهرو از کریاس و در و پنجره روی در باغ برگشای تا ترا مهمان سرایی بساز باشد و میهمان را نیز تماشاگاه و چشم انداز کاری است کردنی و باری بردنی
اگر از نوشته سرکار حاجی تنخواهی در طهران با من رسانی و زودم از شکنج پریشانی باز رهانی هر پولش گنج باد آوردی بود و هر پشیزش چاره رنجی و درمان دردی ازهمگان پیش و بیش بودم و بر پوست تخت درویشانه پادشاه بخت خویش در کار جاجیم والا کاربند کاوش و کوش خوشتر از این باش اگر پیش از بازگشت آن در کشته نیاز آری و باز سپاری هم تو به کوتاهی انگشت نمای مرد و زن نشوی و هم من به بیراهی زبان سود دوست و دشمن نگردم نخستین کاری است خرد و اندک از ما خواسته و بارها نگارش ها پرداخته و سفارش ها آراسته هر چه زود انجام گیرد دیر استآن دو مرد که ندانم چه بازی باخته اند و به کدام اندیشه از آن در گشته به سمنان تاخته که می جویند و چه می گویند زنهار بر هنگ و هنجاری پنهان و پخته که دوست راه نبرد و دشمن آگاه نشود خود و فرزندی آقا محمد پایی پیش نهید و گوشی زرنگانه کیش گیرید مگر آن پوشیده ها پیدا گردد و رازهای نهفته هویدا دانسته و درست دریافته زودم آگاه سازید تا مرا نیز در انجام کام ایشان انبازی افتد یا اگر اندیشه دگرگون است و کار از چنبر دلخواه ما بیرون ما را نیز دگرگون بازی خیزد
نامه امید گاهی آقا و فرزندی اسمعیل را پاسخ نگاری کردم و راز شماری بازگشت تو خطر را اگر همچنان درنگ است و باره پی سپر لنگ زود روانه ساز و خود نیز از پی پروپوی از بال کبوتر و پای آهوستان تا هر چهار برادر یکجا فراهم نشوید و از در یکتایی با هم نباشید جان در تن و در سینه دل آرام نگیرد شاهزاده راستان آزاده راستین سرکار فلانی به درودی شاهانه تو خطر را سرافراز می فرمایند و همچنین گرامی سرور مهربان ستایشی دوستانه می گوید و پوزش اندیش جداگانه نگارش نیز هست میرزا نجف درودی درد پرداز و ستایشی مهر آغاز می سرایند
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۱۸ - به سرکار نواب والا نگاشته
پستی خویشتن را درپای هستی آن فرخ جان و فرخنده تن مایه ارجمندی و پایه سربلندی یافته رنج افزای انجمن والا می گردم دیروز که سرای آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله به دیدار گیتی فروز سرکاری بهشتی همه کام و رامش بود و سپهری همه نام و آرامش سنجیده گفتی که پیش از شناخت در نکوهش گولان خود کام و دیوان آدمی نام از دل بر زبان رانده بودم و از خامه بر نامه نشانده خواستند چون روزگاری است از این راه و روش بر کنارم و بیرون از آن خوی و منش روزگار چندانکه سگالش دور پوی پهنه پویایی فراخ افکند و اندیشه دیرپای درنگ سهلان سنگ گران آورد از آن گم گشته نام و نشانی به چنگ نیفتاد و پای پویایی و پیشانی جویایی از هر راه به سنگ آمد ناگزر فرمایش والا انجام نیافت و کمند بویه سرکاری را این کمینه شکار که کمترین نخجیر دام است و لاغرترین مرغ بام آرایش فتراک کام نگشت پس از آنکه بندگان والا را رای شتاب بر ساز درنگ پیشی گرفت و از تخت مشکو بر رخش بازگشت رخت کشیدند رهی همچنان راه اندیشه می تاخت و به پای پیمایش سامان سگالش می سپرد مگرش به نیروی کوشش بدست آرم و بدست بستگان سرکاری باز سپارم همه شب خوابم از تاب اندیشه سپری بود و هوش آب هنجار آذر لگام را چاراسبه جای بر رخش دربدری با این همه از گم گشته خویش نشانی ندیدم و نامی نیز نشنیدم ولی بر همان اندام و انداز و انجام و آغاز ژاژی تنک مایه و لاغی سبک سایه که خوی یاوه درای و خامه سرد سرای قصاب از در آزمون و روی آرزو در هم سرشته است و بر پارچه پرندی نوشته در کهنه نگارش های باستانی فرا چنگ افتاد
اینک نگارندگی و بزم بهشت آیین سرکاری را به امید پذیرش بندگی شد باز بر هر در شتافته آن یک را و نیز از این گونه کالا پست یا والا هر چه هست باز جسته به خواست خدا در جنگ سرکاری نگارش خواهد رفت تا تن را بازوی رفتن است و زبان را نیروی گفتن جز راه بندگی نپویم و جز راز پرستندگی نگویم مصرع بندگان را تا چه اندیشه خدایی های تو
یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۲۱ - از ری به شاهرخ خان به استرآباد نگاشته
فدایت شوم عرض بندگی و لاف پرستندگی و نشر صداقت و بسط ارادت و شوق استیفای حضور و ذوق استقصای وصول و امثال این قماش عقیدت تراشی و عبودیت کلاشی جزو لاطایلات سنواتی است و کاه کهنه خرمنگاه اضافات سیورساتی الا زیان اوقات شریف سودی نکند و داستان مهر و کین را کاست و فزودی نیارد خوشتر آنکه خاطر از هر خطره و خیالی بازجسته به عرض خاصه و خلاصه مطلب زحمت افزا و حکایت آرا گردم از من و پریشانی و آسیمه سری ها و بی سامانی من مپرس اگر نشر توجه و بذل فضلی از حضرت در کار خاکساران نشود یا دربند چوب و رسن باشند یا در اندیشه گور و کفن که یکباره تاب به طاقت آمد و اضطرار قلع مواد افاقت کرد مصرع تو ساقی باشی و کام صباحی خشک از استسقا
و اما در باب فلان که در حاشیه خطاب کمترین اشارت احضاری رفته بود از بدو تشریف ولایت تاکنون قیاس اندیش امتثال امر حضرت و ارسال او بودم خدایگانی آقا زید مجده خیال بست که در ملازمت ایشان شرف اندوز بساط حشمت گردد و کامیاب سماط نعمت لاجرم هم خود ساز تامل گرفت و هم بنده راه تغافل سپرد این هنگام که قرب اندیش سرکار معزی الیه در عهده تعویق بود مخدومی میرزا محمدرضا موید به توفیق قرب به اجازت سرکار آقا در صحبت میرزای مذکورش روانه خدمت تمام سعادت داشتم از قراریکه پیداست پنجاه شصت تومان مقروض است و معادل این مبلغ به حجت و سند از مخدومی آقا محمدرضای ناظر طلبکار پس از غیبت سرکار مشارالیه از بست برآمد و تمامت افراد محاسبه و سایر اسناد آنچه فلان در دست داشت به اشارت بندگان آقا و خدایگانی محمدحسن خان زید مجده و میل آقا محمدرضا گرفتند و در صندوقچه سرکار محمدحسن خان سپردند استدعا آن است که هنگام تفریغ حساب و احقاق حقوق و رفع عقوق خود به نفس مبارک و حضور میمون و انصاف شامل مراقب باشد که کار این دو بر نهج عدل و احتساب بگذرد او را به خدا و به خداوند سپردم اگر بذل توجهی دریغ افتد او بی گناه تمام و خاکسار به کلی رسوا خواهد شد زیاده فضولی و جسارت است و معامله حواس را مورث خسارت صدور احکام را مترصدم